اسپ شاه
اسپ شاه
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود. سرزمینی بود در اقلیم هشتم که بنابر داشتن هوای آفتابی و معتدل، از سبزی و خرمی ؛ نامش را گذاشته بودند ولایت سبزه وگل . اهالی آن ولایت از برکت آب وافر و زمین های پر حاصل ، کاروبارشان داشت رونق کامل. درخت های پهن و برکشیدۀ سیب و زردآلو و ناک و شفتالو و دیگر انواع مغزیات و آلو ثمر میداد به چه لذت و شیرینی که اگر تناول میکردی خود میدانستی.
در آنجا نه سری بود و نه سرداری و نه امیری و نه شاهی و کدخدای شان را تعیین میکردند جمعیتی از میان ریش سفیدانی. دروغ و ریا و مکر و دغا، نداشت جا دراین ولا ؛ زیرا همه داشتند صمیمیت و همدلی و می زیستند در الفت و پاکدلی. چونکه دراین ولایت زمین بود مال خدا؛ آنقدر زیاد نبود کار کدخدا. هرکس هرچه توان داشت زرع میکرد و میکاشت و از آن حاصل برمیداشت. هرکی را در برابر کار رفع میگردید نیاز و مقدار؛ پس کسی نبود به فکر حرام خوری و دزدی تا وی را میبردند به پیش کدخدا و قاضی . کدخدا درهرفصل بهار و خزان کنترول میکرد از وضع زمین و دهقان تا مطمئن گردد که اوضاع باشد چسان.
واما، از آن بشنو که حرامزادۀ شیطان، یک روز رفت داخل جلد کل عثمان. کل عثمان گردن کلفتی بود کاهل و گشنه پرزوری بود عاطل؛ مانند گاو بود قوی و زوردار که اگر به خیش می بستندش، یک جریب زمین را میکرد در یک روز شیار. وی تن نمی داد به کار و دلش میخواست که بزور گردن کلفتی از دیگران باج گیرد به آزار.
توقع داشت این ستبر که از همه باشد سر؛ کنندش حرمت و زندگی کند طفیلی و بی زحمت. منتها اهل ولایت سبزه و گل به روباۀ مکار هم نمیدادند مفت و رایگان حاصل کار؛ تا چه رسد به عثمان کل بد کردار و میگفتند:
" ای بابا برو دنبال کارت تا بگیرد قرارت. اگر مردی برو پنج- شش درخت سیب و آلو بنشان یا برخیز گله را سرکوه بچران. اگر نمی خواهی پشم بریسی پس چرا به مثل زنها و پیر مردها جوراب و پارچه نمی بافی؟ به گردن کلفتی کسی نمی دهد نان و برو مساز خودرا نالان".
کل عثمان می شد عصبی؛ ولی بر روی خود نمی آوردی. بر سرش زد وسوسۀ شیطان، تا همۀ اهل ولایتش را بکشد در ریسمان و خودش گرددرئیس و هرکارۀ میدان.
تنی چند از افراد منفعت جو و بیکار و شریر و مفت خوار را آن شیاد بدکار دور خود جمع کرد و وعده داد اگر همرایش کمک کنند تا شاه آن محل شود ؛ همه را وزیر و امیر سازد و نان شان در روغن باشد.
آنها همه افتادند در ولایت و بنا کردند از بی شاهی شکایت! گفتند ما چه چیز از ولایت های دیگر کم داریم که همه شاه دارند و ما نداریم؟ پیران دنیا دیده از قدیم ها گفته که ولایت بی شاه همچو سری است بی کلاه و شاه مثل سر است در بدن و ولایتی که شاه ندارد، تنی است که سرندارد.
ما هم شکر خدا برخود داریم از نعمت های دنیا و چیزی که کم داریم، آنست شاه. پس اگر شاه داشته باشیم، همه چیز داریم. چند تا کهنه ملا نیز تعهد بست که با آنها شود همدست. ملا ها در هر کوی و گذر و مسجد و منبر، گفتند از نقل خدا و پیغمبر، که شاه سایۀ خدا باشد و خداوند بدست شاه عدل و داد را روی زمین جاری سازد. در ضمن جای مهر و تأيید برای خود گذاشتند و گفتند که اگر شاه دینداری باشد و حرمت ملا ها نگهدارد، خودش نائب خدا و پیغمبر گردد. کم کم در پاچۀ اهل ولایت سبزه و گل در آمد کیک و باین خواسته گفتند لبیک. مخصوصاً زنها و بچه ها از فکر این که داشته باشند شاه و شاه شان تاج مرصع در سر، لباس مزین و نقش و نگار در بر و شمشیر پر زرق و برق در کمر؛ در کوچه و خیابان شهر راه برود و آنها تماشا کنند، ذوق زدند و هی زیر پای شوهر ها و پدر های شان نشستند که زودتر دست وپائی بکنند که شاهی را برقرار سازند. وقتی که زمینۀ کار شد درست؛ مفت خوران و بیکاران و شیادان همراه با ملا ها، عثمان کل را رخت نو پوشاندند و یک مندیل درشت از کرباس سرخ بستندو بر سرش گذاشتند. یک پر طاووس بزرگ روی مندیل زدند، چند زرورق سبز و سرخ و آبی را همه تکه تکه کردند و جلو سینه و لبۀ آستین هایش چسپاندند. بعد یک جفت چکمۀ قرمز در پاهایش کردند و یک شمشیر چوبی را که روی قبضه و غلافش را زرورق زرد چسپانده بودند به کمرش بستند و یک چماق از دستۀ داس به دستش دادند. آن وقت چند تا شیاد و مفت خوار به جلو افتادند و چند تا نابکار به عقب. یکی هم شاخۀ کاج در دست گرفت و آن را بالای سر عثمان کل که سوار الاغ شده بود مثل سایه بان نگهداشت و با سلام و صلوات وارد شهر شدند.
اهل ولایت سبزه و گل برای تماشا دو طرفۀ کوچه صف بستند، بچه ها دست زدند و هورا کشیدند. زنها همدیگر را عقب زدند تا بهتر تماشا کنند و شب برای شوهرهای شان که از مزرعه برگشته بودند، از تماشای آن روز قصه ها گفتند.
اما فردای آن روز کل عثمان شاه دست به بگیر و ببند زد. دهقانانی را که برایش نداده بودند باج، یکایک گرفت و سپرد به دست اوباشان بد مزاج. شیادان دون صفت فعال گشتند و برای خوش خدمتی و خود شرینی پیش کل عثمان شاه، همه را دشمن او نشان دادند و در قلع و قمع دشمنان مهارت و پهلوانی به ظهور رساندند. کل عثمان شاه هم به پاس خدمات شان همه را وزیر و امیر کرد و به هرکس که از همه بیشتر جانفشانی نموده بود، یک تکه از زرورقهای لباس خود را می کند و می داد که بحیث نشان افتخار روی سینه اش بچسپاند.
از این وقت به بعد کار و بار مردم سبزه و گل روز تا روز گردید سیاه ؛ چونکه ملا ها گفته بودند که شاه باشد نایب و سایۀ خدا. کل عثمان شاه همۀ زمین ها را که مال خدا بود گرفت و گفت که همه زراعت کنند و حاصل کار شان را به او تحویل دهند و مزد گیرند. اما مزد شان را کل عثمان شاه یا نمی داد و یا اگر قسماً میداد، شیاد ها و منفعت جو های اطرافش از بابت حق و حساب خود شان برمیداشتند و چیزی بدست دهقانان بیچاره نمی گذاشتند. از همه بد تر این که همه مجبور بودند که شب و روز تعریف کل عثمان شاه را نمایند و شکر خدا بجا آرند که این نعمت را به ایشان اعطأء فرموده و میان سرو همسر رو سفید شان کرده.
حال کل عثمان شاه با دمش گردو می شکست و با باد آستین در هوا آذین می بست و برای جانشینی در دانۀ کودن و کله خام اش دراین مقام دنبال راه و چاره میگشت. اطرافیانش هم که از دولت سر او کیفشان کوک و نشۀ شان تخت گردیده بود، هر شب مرغ و بره بریان میخوردند و هی تملقش می گفتند و دمش را روی بشقاب می گذاشتند. چند تا رمال و شاعر و منجم هم دورش را گرفته بودند و برای طول عمر و برقراری تخت و کوکب بخت اش مدح ها میگفتند و پیش گوئی ها میکردندو تا جايی که نسبت کل عثمان شاه را به امیر کرباس شاه رساندند و از حیث جاه و شوکت و جلال و سطوت قاعد اعظم لقبش دادند.
دیگر آب و رنگی و نوا و آهنگی برای ولایت سبزه و گل باقی نمانده بود. چونکه با طل بر حق چیره، روزگار مردم تیره و فضای چمن سرد و خیره گردید؛ یأس و ناامیدی فراگیر، کار برای کشت و زراعت ناپیگیر، گرسنگی و قحطی دامنگیر و همه با مشکلات زندگی درگیر شدند. اما هر کس که از نبود لقمۀ نانی شکایت میداشت و از وضع جاری پیش همرازش حکایت بر میداشت، سر و کارش با اوباشان و جابران بود و امید خلاصی نداشت. پس از دو سه سالی که کل عثمان شاه میخ خودش را در زمین قرص کوبید، یک روز اطرافیان و دستیارانش را جمع کرد و گفت: " می بینم که این مردم نمک به حرام هیچ حق نعمت به این بزرگی را که خدا برای شان اعطأء کرده و سایه ای پادشاهی مثل ما را بسر شان انداخته ، نمی دانند. باید از همین حالا سرهرکوچه و پس کوچه و دم هر مسجد و چای خانه جارچی بیندازید که افتخارات مردم مارا بیاد شان بیاورند؛ بعد هم جاه و جلال و چیز های قیمتی برای ما تهیه کنید که مردم تماشا کنند و لذت ببرند و به وجود پادشاهی مثل ما افتخار نمایند".
صد تا جارچی مؤظف شدند و هرچه خر مهره و گوش ماهی و شیشۀ رنگی که در آن ولایت پیدا می شد به زور گرفتند و یا به قیمت ناچیز خریدند و داخل خزانۀ سلطنتی انبار کردند.
از آنجا بشنو که در ولایت سبزه و گل اتفاقأ اسپ وجود نداشت و همۀ مردم کار و بارشان را با شتر و گاو و خر انجام میدادند. یکی از رند و چوتار های وابستۀ دربار به عرض کل عثمان شاه رسانید که در شهر " تپه و جنگل" جناوری هست که اسبش گویند و اگر قبلۀ عالم یکی از آنها را بخرد و دراین ولایت بیاورد، موجب زیاد شدن شان و شوکت شاهی و مایۀ سر بلندی همۀ رعایا گردد. کل عثمان شاه فورأ مال زیادی به او داد و مأمورش کرد که به ولایت تپه و جنگل برود و یکی از این جانورهای عجیب را بخرد و بیاورد.
رند درباری پیش خود فکر کرد که کسی این جا اسپ را نمی شناسد، پس چه لزومی دارد که من پول زیاد صرف کنم؟ رفت و یک یابوی لکنتی ارزان خرید وباقی پول هارا در جیب زد. یابو را آوردند و به کل عثمان شاه نشان دادند. دلش از فرط خوشی ذوق زد و فرمان داد که یک طاقۀ کرباس آبی روی آن بیندازند و خر مهره و شیشه رنگیها و گوش ماهی ها را روی آن بدوزند و دور شهر بگردانند، تا همۀ مردم جاه و جلال او را تماشا کنند و شکر خدا را بجا آرند. یابو را راه انداختند و یک جارچی جلو و جمعیت زیادی از شاطر های کل عثمان شاه دنبالش افتادند و دور کوچه های شهر گشتاندند.
مردم که از مشقت زندگی و شدت گرسنگی رنگ در صورت و قوت در بدن شان نمانده بود، ناچار جمع شدند که آن یابو را تماشا کنند. اما در ولایت سبزه و گل خیلی ها بودند که گذار شان به ولایت های دیگر شده بود و اسپ را دیده بودند. بعضی ها که دید چشمان و نیرو وتوان شان بی بنیان گردیده بود، نمیتوانستد بفهمند که این یابوست. عده ای هم که می فهمیدند، اما از ترس زبان نه گشادند و راۀ شان را گرفتند و رفتند. چندتن از رندهای منفعت جو اگرچه در دل شان مطلب را فهمیده بودند؛ اما برای خود شیرینی و چاپلوسی دنبالۀ قافله راه افتادند و با صدای بلند احسنت و آفرین گفتند و فریاد کشیدند که الحق اکنون ولایت ما رشک باغ بهشت گردیده و در هیچ ولایت دیگر پادشاه اش چنین نکرده که همۀ عجایب و غرایب بحر و بر را برای افتخار رعایای خودش جمع و حاضر نموده باشد.
قافله هی میرفت و می رفت تا سر چارراهی رسید. برهان کفش دوز که برای خریدن چرم اسپ اغلب در ولایت " تپه و جنگل" میرفت، دم دکانش ایستاده بود. تا یابو نزدیک شد نگاهی به یال و دمش انداخت و بی اختیار بلند صدا زد که: " با با! این خو یابوست، یابو." چتاقی که یابو را خریده بود، برای آنکه مشتش باز و سرش فاش نشود، پرید جلو و فریاد زد:
" اهای ! ای خائن بی حیا، خجالت نمی کشی که به اسپ قبلۀ عالم توهین میکنی ؟" شاطر ها که بهانه ای گیر شان آمده بود، دکان برهان را غارت کردند؛ کفش پاره های کهنۀ شان را بدور افگندند و هریک جوره کفش نو پوشیدند و بعد جمله ریختند بر سر آن بخت برگشته برهان و آنقدر لت و کوبش کردند آن جباران تا آثار جراحت در وی شد نمایان و در اخیر برهان نیمه جان را دوان و کشان بردند نزد قاضی دوران.
قاضی که از خدمتگذارهای کل عثمان شاه بود، روی مسند قضأ بنشست و شرح قضیه را یکایک بشنفت. بعد دستی به ریش بز مانند خود کشید و حکم کرد که باید برهان را به جرم اهانت به شاه و خیانت به وطن به مجازات رسانید. جلادان برهان را بر مرکبی چپه نشاندند و دور شهر گرداندند. بعد پوستش را کندند و در آن کاه پر کرده و دهن دروازۀ سبزه و گل که دیگر گلی در چمنش نمانده بود ، آویزان کردندکه تا همه از آن عبرت بگیرند و به اسپ شاه یابو نگویند!
پس عبرت گیر و حرف حق میاور اگر یابوست به اسپش کن تو باور
حال خواننده گان نکته دان خود مختار اند که کی را گویند قهرمان داستان :
کل شاه عثمان یا برهان با وجدان و یا این که یابوی بی زبان و من الاخر الابیان با سپاس بیکران و درود فراوان ....
پایان
واعظی سید احسان