(( هجوگويی های توأم با اخطاردادن ها و شانتاژها))
غفار عريف
(( هجوگويی های توأم با اخطاردادن ها و شانتاژها))
دو هفته قبل، درسايت انترنتی " آزادی" ازآدرس فرد هيچکارۀ همه کاره بنام " نجرابی" سابق افسر درگارنيزيون کابل ( اسم مستعار، عنصر پشت پرده، بازيگرمجازی)، عنوانی اين کمترين هيچمدان، اهانت نامۀ تهديد آميزی نشرو درمتن آن الفاظ پوچ و بی ادبانه، بدور ازعفت قلم و سخنوری و درمغايرت کامل با اصل های حرفۀ شريف نويسندگی و اخلاق ژورناليستی به خورد مردم داده شده بود:
اين هست وجودش متعلق به مجازی
و آن هست حصولش متولد ز ريايی
" سنايی غزنوی"
( نقل ازفرهنگ معين )
ازآن جايی که ازسوی نجرابی ( بازيگر مجازی و شخص نقاب پوش)، قلمفرسايی ناشگوفا، برخاسته از فرهنگ عقيم و نارسا و فرتوت، مملو ازحرفهای بی مايه و مزخرف و نشرآن در صفحۀ انترنتی " آزادی " ؛ درروزهای اخيرسال 1388 خورشيدی صورت گرفته بود؛ بنابرآن بربنياد اين دو مصراع شعری:
موسم گل است و جشن نوروزی
دلتان شاد و لبتان خندان باد
" نقل ازکتاب نوروزخوش آيين "
نخواستم درآن لحظه های شيرين و پرازشادی و سرور، دقايق نشاط آفرين انتظار به ورود فصل خوبی ها را درارائه پاسخ به سفله گری های يک شخص بی ادب و مبتلا به بيماری ساديزم که دربستر فرهنگ سترون و فرسوده غنوده و سعی ميورزد تا با رديف کردن حرفهای پليد، به بازار حيله گری رونق بخشد، ناشاد سازم.
ازاينرو در دادن جواب به موقع به ياوه نامۀ آن تاريک اندرون ظاهرفريب، اندکی تأخيربعمل آمد. بدين لحاظ ازخوانندگان عزيزپوزش می طلبم.
حالا که نوبت گذاشتن حق نجرابی ياوه نويس ( شخص مجازی ) به کف دستش رسيده؛ اذعان ميگردد که او اين نبشته را بمثابۀ اولين و آخرين پاسخ به پوچ گويی های بی ادبانۀ خود بپندارد؛ زيرا باختم همين مقال، به اين بحث بی لزوم، نقطۀ پايان گذاشته ميشود.
واما، پيش از اين که مطلب را پی بگيريم، ذکر يک مسأله ضروری به نظر ميرسد:
درصحبتی که با رفقا:
- عبدالواحد فيضی ( ازسابقه داران ح. د. خ. ا، عضو برجسته و شايستۀ هيآت رهبری کميتۀ فعالين ح. د. خ. ا؛ شخصيت سرشناس سياسی کشورو کادرمسلکی و با تجربه درامورعدلی و قضايی افغانستان؛ اهل ولسوالی نجراب ولايت کاپيسا)؛
- شيرآقا سرشک ( عضو اصلی کميته مرکزی ح. د. خ. ا دردهۀ هشتاد ميلادی ، عضو برجسته و پرافتخارهيأت رهبری کميتۀ فعالين ح. د. خ. ا ، شخصيت سرشناس مملکت و کادرنظامی برجسته و سابقه داردراردوی ملی افغانستان؛ اهل ولسوالی نجراب ولايت کاپيسا)؛
داشتم، ايشان به وضاحت کامل حالی نمودند که درميان اعضای ح. د. خ. ا، همچنان مامورين ملکی و نظامی برخاسته ازجمع اهالی شريف و وطنپرست ولسوالی نجراب، شخصی که با اين گونه كم فطرتی دربرابر انسانيت و ارزشهای انسانی، ازدايرۀ حيا و شرم خارج شود و درلجنزار بی ادبی سقوط کند ، اصلاً و قطعاً وجود ندارد. هرگاه به احتمال يک درصد ادعايی موجود باشد که چنين شخصی وجود خارجی دارد و ازرديف هشت نام مستعار قراردادی افشا شدۀ يک شخص درماهنامۀ آزادی، نيست؛ پس لطفاً اسم واقعی خود را با فوتوی مبارک خويش و اين که ازکدام قريه و منطقۀ نجراب است، نشرفرمايد؛ تاسيه روی شود هرکه دراو غش باشد.
مزيد برآن، هرگاه نوشته های چاپ شده درشماره های نشريۀ " آزادی " و قلم پردازی های
" نجرابی" مفروض ، درسايت " آزادی" باهم سرداده شود، جابجايی واژه ها، ذکربسا کلمه هاو جمله ها، بدون هيچ مشکلی چهرۀ اصلی ياوه نگارمشهور، درآمده درلباس " نجرابی" ( قيافۀ مجازی) را به معرفی ميگذارد.
به نوميدی، سحرگه، گفت اميد
که کس ناسازگاری چون تو نشنيد
بهرسو دست شوقی بود بستی
بهرجا خاطری ديدی شکستی...
زبونی هرچه هست و بود از تُست
بساط ديده اشک آلود از تُست
بس از اين کار بی تدبيرکردی
جوانان را بحسرت پير کردی
بدين تلخی نديدم زندگانی
بدين بی مايگی بازارگانی
نهی برپای هر آزاده بندی
رسانی هروجودی را گزندی
باندوهی بسوزی خرمنی را
کشی ازدست مهری دامنی را
غبارت چشم را تاريکی آموخت
شرارت ريشۀ انديشه را سوخت
دوصد راۀ هوس را چاه کردی
هزاران آرزو را ، آه کردی
ز امواج تو ايمن ساحلی نيست
زتاراج تو فارغ، حاصلی نيست....
" پروين اعتصامی"
آقای نجرابی نقاب پوش، بازيگر ماهر درقيافۀ مجازی!
پاسخ نامۀ شما ( درحالی که درآن نبشته ازهيچ کسی کدام پاسخی مطالبه نشده بود وضرورت آن نيز ديده نمی شد) به آدرس نگارنده و نشرآن درصفحۀ انترنتی " آزادی" ، بدون شک درذهن خوانندگان نيک رأی و حقيقت جو و واقعيت نگر، اصل های بسيارمهم زيرين را تداعی بخشيد:
شما:
درسوداگری حرف، درجدل بازی و لفظ پردازی، درياوه سرايی، درظاهرفريبی و بيهوده گويی، درنغزنمايی تهی از ارزشهای ادبی- فرهنگی- نگارشی، درتهمت بستن و اتهام زدن به مقصد توطئه ريزی و دسيسه سازی، دربی حيايی و ديده درايی، درزيرپا گذاشتن معيارهای اخلاقی، درلگدمال کردن سجايای انسانی، درکشتن چلچراغ حقيقت، درخموش ساختن شمع دوستی و صداقت، درحلق آويز نمودن راستی و درستی، دربی حرمتی به جوهر وفا و صفا، درلطمه زدن به پاکی و آزادگی... استاد بی بديلی هستيد که درپای آن، با چسبيدن به فورماليسم نابکار، باعرضۀ متاع دروغ به بازار حيله گری، با دامن زدن به منازعه های قلمی و مطبوعاتی منفی بافانه و پرازلجاجت بمنظور گريز ازحقيقت، با شعبده بازی درسخن پردازی، با کوشش مسلط ساختن لفاظی بر انديشه های حقيقت جويی...علم معانی را، بهشت مغزها و نغزها را، گوهراصالت- رسالت و ابتکاررا، فرهنگ استواری و ثابت قدمی را... به حراج گذاشته ايد!
وليک بايست دانسته باشيد، خوب درک کرده باشيد، به درستی آگاه باشيد، به روشنی تشخيص داده باشيد که من يگانه و به تنهایی روندۀ راه آفتاب، پويندۀ سربه کف حقيقت زندگی، دانش آموز تکاپوگر مدرسۀ عشق به انسان و انسانيت، تشنه لب سرگردان درآرزوی نوشيدن پياپی ازآب چشمۀ معرفت، جويندۀ کمال و دانش ازمحضرصاحبدلان فرهيختۀ کانون های علم و فرهنگ و بالندگی انديشه... نيستم و دراين شاهراه دشوار و پرازفراز و نشيب، هزاران رفيق همسنگر و متعهد و دلبسته به آرمانهای انسانی؛ همسفر و نديم راهم هستند، يکجا و باهم با کاروان حله راه می پيماييم:
اينان که دلشکسته و دلبسته می روند
چون اشک، ازدوچشم من آهسته می روند
تک شاخه های چيده ی گلزار درس من
بازو بهم فشرده چو گلدسته می روند
دُرج گهرزديده به دامان شکستگان
پيمان مهربسته و نشکسته می روند
زان اشک دانه دانه که پی درپی هم است
چون بنديان، به سلسله پيوسته می روند
اين آهوان ترمژه ی سينه مخملی
با سينه يی زخنجر غم خسته ، می روند
مکتب نشستگان قديمم ، نسيم وار،
اينک ز ره رسيده و ننشسته می روند
ازديده می روند و ، به دل جا گرفته اند
اينان که دلشکسته و دلبسته می روند...