دژخیم می آید!

)غفار عريف(

هما، به کلبهٔ ویران ما، نمی آید

به آشیان فقیران، هما نمی آید !

)رهی معیری (

دژخیم می آید!

        بر فراز شهر سوگواران:

        تاریکی و وحشت شب سیاه چیره شده است؛ از این رو چشمان سرشار از مهر شهروندان در انتظار دمیدن روشنایی در صبح سپید، لحظه شماری نمی کند

      و باز در جهان آرزوهای شهروندان خسته از بیدادگری، ناقوس های خطر به صدا در آمده است و خبر برگشت میرغضب تاریخ را با نشان " مجاهد کبیر (!) " به گوش ها می رساند!

آلودگی خرقه خرابی جهان است

کو راهروی اهل دلی، پاک سرشتی

)حافظ(

        دژخیم در راه ست:

        مزدوران بی عزت بر بنای اشتراک سود و نفع و یکسانی باور ها، در دفتر فرسوده های تاریخ زده، قرار و پیمان بسته و طومار پر از شرمساری را نگاشته اند تا میرغضب از مخفیگاه خود بیرون آید و به شهر سوگواران بر گردد.

گردون که زبون و خوار پرورد  تو را

صاحب غرض از  پرده  بر  آورد  تو  را

گر قابل  منصب  عنایت  می  دید

محتاج به  این و آن  نمی  کرد  تو  را

)بیدل (

          جلاد بر می گردد:

          قلدران بد طینت با شگردی از برتری خواهی، زمینه سازی کردند تا جلاد بر گردد و با پیوستنش به رده ی ترفند گویان تاریخ، حلقه های سلسله ی میرغضبان بی شرم، بسیار محکم بهم پیوند خورد؛ وانگاه دارند با این کار، چراغ امید به آینده ی با نشاط را در ازای خاطر خواهی از " مجاهد کبیر (!) "، در کلبه ی ستایش گران خورشید، خاموش کنند.

گر  زانکه  بود  دلی  مجاهد با  تو

همرنگ  شود  فاسق و  زاهد  با  تو

تو  از  سر  شهوتی  که داری  بر خیز

تا  بنشیند  هزار  شاهد  با  تو

)فخرالدین عراقی(

          ستمگر می آید:

        در بیداد سرای پر از ظلمت، پر از وحشت و دهشت که باغ زندگی در آن،  غمکده ی بیش نیست؛ پاسداران جهل و ریاکاری منتظر آمدن ستمکاره ی شناخته شده با دستان آغشته به خون بی گناهان، هستند.

      یاوه خوانی مداحان واپس گرا و هیاهوی آواز کلاغان در استقبال از آمدن هیولای ستمگری،  روح و روان آزادگان شهر خورشید را سخت می آزارد.

        همه به پا خيستند تا با آواز رسا و غریو توفنده به معامله گران نفرین گویند؛ یاد و خاطره ی به خون خفتگان دست بیدادگری را زنده دارند و حق مهر و وفا را به آزادی - آزادگی و آزادگان بجا آورند.

 

ز من مپرس که از  دست او دلت چونست

ازو  بپرس  که  انگشتهاش  در  خونست

وگر  حدیث  کنم  تندرست  را  چه  خبر

که  اندرون  جراحت  رسیدگان  چونست....

)سعدی (

      ولیک چاره چیست؟ دژخیم می آید؛ خواست ستمگران زمانه همین است؛ ولو از فرا راه زندگی آینده ی ستمدیدگان، خوشبختی رخت بربندد و آواز قناری ها خاموش ساخته شود و بوسه ی آفتاب بر چهره ی گل های باغ نقش نبندد!

 

زاهدان  کمتر  شناسند  آنچه  ما را  در سرست

فکر  زاهد  دیگر و  سودای  عاشق  دیگرست

ناصحا  دعوت  مکن  ما  را  به  فردوس  برین

کاستان  همت  صاحبدلان  ز آن  برترست....

)کمال خجندی(

)پایان(

۲۵ / ۹ / ۲۰۱۶