قضاوت
عبدالو کیل کوچی
قضاوت
دید یک روز یکی رهگذری که فتادست به گل و لای خری
از ترحم به نجا تش پردا خت دم خرکنده شد،دورش انداخت
صاحبِ خر اتفاقاً دید ش کرد قصد زدن و تهد ید ش
زود بگریخت یکی شاخه شکست چوبکش بچشم هندو بچه رفت
هندو و صاحب خر درپی آن می دویدند چو گرگ و چوپان
نا گهان تصا د می واقع شد بارششماهه زنی ضایع شد
هندو و شوی زن و صاحب خر می دو ید ند پی ی راهگذر
خواجه از هول دل ترس گزند جست آنگاه سر دیوار بلند
از قضاء ، پیرِ علیلی بیمار خفته بود آن سو به بیخ دیوار
رهگذر، تن چو به تقدیر بداد خیز زد بر سر آن پیر فِتاد
دید خود را به حصار آن چار نتوا نست که کند باز فرار
بردند او را به قضاء باتک تاخت خویشِ قاضی بود آن را بشناخت
قاضی گفتا که این کارقضاست محل عدل و عدالت این جا ست
حافظ دین و شریعت ماییم صاحب طر یقت و فتو اییم
عرض کردند همه راگوش نمود همه را ساکت و خاموش نمود
اول آن پیر کهن گفت چنین که به دادم بِرس ای قاضی دین
قاضی گفتا که چه زیبا گفتی سر دیو ار ببا ید رفتی
خیز کن از سر دیوار به زیر زیر پایش کن و حقِ خود گیر
پیر گفتا ، که ندارم دعوی نتوانم ابد اً این کاری
بعدازآن گفت به هندو کای مرد دومین چشم تو هم کور شود
تا دو ازهند و، یکی از مسلم هست مساوی و عدا لت قایم
گفت ندارم دعوی ی، ای قاضی عرض خود پس گیرم هستم راضی
نوبت سوم از آن خاتون بود بارششماهه اش که ضایع شده بود
گفت قاضی شوهرش را به جهد که زنت عقد شود با این مرد
تا از او شش ماهه باردارشود پس از آن ساقط و بی بار شود
شوهرش گفت پسرم ضایع شد زن زیبایم هم از دست بِبرُد ؟
هم سر ازدست دهم هم ناموس این چه قانون وچه رسم وقاموس
ندهم من زن خود راازدست نیست دعوايم، به من هرچه شدست
چهارمی بود همان صاحب خر در صف ایستاده به خطی آخر
همه جریان قضاوت را دید یک به یک در نظرش گشت پدید
رو به قاضی کرد، غوغا برداشت گفت اصلاً خَرَکمُ دمب ندا شت
راست می گویم من بی کم وکاست این خَر از روز اول دُم ندا شت
آن زمانی که قضاوت گمُ شد خر دُمدار یکی بی دُم شد
تا جهان است بکام زور و زر نی خر آسوده و نی صاحب خر
تا که آید پی این شام ، سحر از غم آزاد شود نسل بشر