لحظه ای در سوگ در گذشت بانوی غزل، سیمین بهبهانی

غفار عريف

 

لحظه ای در سوگ در گذشت بانوی غزل، سیمین بهبهانی

      آخ ! 

  این چه حال و روز است و چرا پیوسته خبر های غمناک و اندوهگین به گوش ما می رسد ؟ 

     خدایا ! 

  چرا مرگ بيدادگر، بار دگر به نامردی فاجعه آفرید و دست اجل ستاره ی رخشنده یی را از آسمان ادبیات دیرین پا و غنامند پارسی و اختر فروزنده یی را از کهکشان عشق و دوستی بر زمین فرو نشاند تا دیگر برای ابد از جا بر نخیزد و هرگز به پا نایستد ؟ 

   آه ! 

 برایم چقدر درد آور بود ، وقتی خبر شدم که خط زندگی پر بار « نیمای غزل » تا نقطه ی پایان امتداد پیدا کرد و دیگر آن غزلسرای فرهیخته و پیشکسوت ، در میان ما نیست ! 

     نه نه ، هر گز باورم نمی شود که آن مظهر واخواهی و آن انسان آزاده و درد آشنا و آن پرخاشگر سازش ناپذیر در برابر ظلم و بی عدالتی ها ، با آن همه عشق ومحبت سرشاری که به انسان و انسانیت داشت و در واژه واژه ی شعر های سبزش ، صدای سخن عشق به آدمیت و شور و شرار ستایش از زندگی انسانی ، طنین انداز است ؛ به این سادگی با زندگی بدرود گوید و در جمع خفتگان ابدی  آرميده باشد !

    دوستان ! 

  این ناباوری من بی جا نیست و دلیلی هم در آن نهفته است : 

   در سروده ی « بس که در این دیر کهنه ... » ، شاخه گلی از دفتر شعری « خطی ز سرعت و از آتش » ، یک مصراع حاوی این پیام است و چنین الهام می بخشد : 

                            « باز به این باورم که دیر بمانم » 

  آری ! دیر بماند تا با جسارت کم نظیر ، برای انسان ، در دفاع از حق و شرافت آدمی ، عاشقانه و لبریز از شور و شوق انسانی ، عشق و مهر را به تصویر بکشد !

 

 ای شیفتگان راہ تابان انسانیت ! 

   ببینید که آن زن شوريده حال ، چگونه در چکامه ی « بروید تا بمانم » ، آنانی را که رفته اند و آنانی را که مانده اند، مخاطب خود ساخته و عاشقانه فریاد و ناله سر داده است : 

 

              بروید تا بمانم              بروید تا بمانم 

             که من از وطن جدایی      به خدا نمی توانم 

             چو مجال تن شود طی     چو بریزدم رگ و پی 

             تو همان « حکایت نی »   شنوی از استخوانم .... 

 

     آری ! 

  آن سرودگر مهرورز و روشنگر و آن چامه گوی پاک دل وصاف طینت ، سوز و گداز این « ماندن » را در دفتر شعری « یک دریچه آزادی » ، بویژه در چکامه ی « در نا گزیر خاموشم » خیلی دلبرانه تبلور داده و هدف « ماندن » را نیز در سرودن به نام انسان و انسانیت و در ستایش از زندگی انسانی ، خلاصه نموده است . 

   آه !

   « مرتضا کیوان و ایستاده مردگان دیگر » چگونه آگاهی یابند که بانوی غزل ، به آنان پیوسته و در همین تازگی ها ( به روز جمعه ، تاریخ ۳۱ اسد ۱۳۹۳ خ ) در گورستان بهشت زهرا در زیر خاک آرامیده است ؟ 

   نه نه ، این « غنچه های عشق وآرزو » از مرثیه ی « میراث » از دفتر شعری« جای پا » که در سوگ سر به نیست شدن آنان ،سروده شده ، مطلع نیستند و نمی دانند که « سیمین » ، « در ماتم دوستان یکرنگ » از گلو فریاد غمگنانه برون آورده و با غصه مندی ناله سر داده که « اوراق کتاب عشق را کندند » و « در آتش خشم و کینه افگندند». 

    و همین طور با بیان واژه های خیلی روشن و شفاف ، به مصاف یاران نیمه راه رفته که در لحظه های دشوار زندگی، « به سختی پیمان شکستند » ، با غزل « فریاد » در دفتر شعری « چلچراغ » با آنان تصفیه ی حساب نموده است :

               ... 

       گفتند و ، گفته ها همه رنگ فریب داشت 

          شاخ فریب و حیله کجا بارور شود ؟ 

         آنان که دم ز پاکی دامان خود زدند ، 

         ننگین ز ننگشان هم ی بحر و بر شود . 

        نام آوران خلق فریبند و ، نامشان 

       دشنام کودکان سر رهگذر شود . 

       اندوهشان نبود ز خود کامی و عناد 

       کاین بی پدر بماند و آن بی پسر شود

        ....

      آخ ! 

       نمی دانم چه کسی و کدام حکایت گری ، غم درگذشت سرایشگر منظومه ی « ای شاه سواران » را از دفتر شعری « یک دریچه آزادی » که در رثای « امید اخوانی » سروده شده است ، به گوش م . امید « مهدی اخوان ثالث » برساند؟ 

 

     ... ای دوست کنون تسلیتم گوی که بی دوست 

         رفته ست  ز تن بود اگر تاب و توانی

  

    افسوس، افسوس! 

    این را نیز می دانم که « سهراب سپهری » را هرگز یارای آن نیست تا از گور برخیزد و در ازای سروده ی « مرگت زوال شتاب نیست » از دفتر شعری « خطی ز سرعت و از آتش » ، در رثای مرگ « سیمین » یک قاب تابلوی نقاشی و یا یک پارچه شعر دلنشین به دوستان سوگوار آن شاعر خلاق و مبتکر هدیه دهد! 

       هان ، ای بانوی غزل ! 

    در حالی که همین الان در میان ما نیستی ؛ ولیک بر خود واجب می دانم تا اذعان نمایم که من و صدها هزار و شاید هم ملیون ها شهروند سرزمین محبوبم ، از دیر باز بدین سو ، از شنیدن آهنگ های مست و شاد ، با صدای گیرا و دلنواز هنرمند جاودان نام، احمد ظاهر ، آن نغمه سرای بی بدیل کشورمان ، لذت می بریم .

    این را هم می خواهم بگویم که اشعار ناب و دلپذیر آن آهنگ های پر طراوت که شنیدن بار بار آنها به روح و روان شادی و آرامش خاص می بخشد و در دل ها شور و شوق و نشاط می آفریند ؛ از رشحه ی قلم توانا و طبع عالی شعری شما ، بر صفحه ی کاغذ ریخته شدہ است : 

     - « ستاره دیده فرو بست و آرمید بیا » ، غزل « شراب نور » از دفتر شعری « مرمر » ؛ 

    - « چون درخت فروردین ، پر شگوفه شد جانم » ، غزل « یک دامن گل » از دفتر شعری « مرمر » ؛ 

   - « ز چه جوهر آفریدی ، دل داغدار ما را ؟ » ، غزل « گل انتظار » از دفتر شعری « مرمر » ؛ 

   - « بگذار که در حسرت دیدار بمیرم » ، غزل « وفادار » از دفتر شعری « مرمر» ؛ 

   - « گفتم که می خواهم تو را ، باور مکن باور مکن » ، غزل « دام فریب » از دفتر شعری « مرمر» ؛ 

   - « امشب اگر یاری کنی ، ای دیده توفان می کنم » ، غزل « توفان » از دفتر شعری « مرمر » ؛ 

   - « وای ! من بیهوده ام ، بیهوده در کار ها » ، غزل « شاخه های آهکی » از دفتر شعری « مرمر» ؛ 

   - « گفتی که می بوسم تو را گفتم تمنا می کنم » ، غزل « گفت و گو » از دفتر شعری « مرمر» . 

        لیکن با دریغ و درد که دستان خون آلود جانیان و وحشت جنایتکاران تاریخ ، قلب آن خنیاگرشوریده دل را نیز نشانه گرفتند و قامت رسایش را در اوج شباب زندگانی شکستند و حق ادامه ی زندگی را از نزدش ربودند ! 

      و اما خرسند از آنم که آهنگ « شبی همرهت گذر    به طرف چمن کنم » ، سروده ی از دفتر شعری « خطی از سرعت و از آتش » با صدای خوش و گرم بانوی خوش آواز میهنم « هنگامه » ، در بین پیر و برنا هنگامه و شور وغوغا برپا کرده و بر دل ها نشسته است. 

 

    نه نه ، سیمین دل های پر اشتیاق! 

    این آخر کار نبود و نمی تواند باشد ؛ سلسله ی دلبستگی به کاروان حله گسست را نمی پذیرد! 

    هنر مندان تازه نفس و بشاش وطن عزیزم ، با همان شور و نشاط دوران شباب، آهنگ های را پیشکش دوست داران هنر موسیقی نموده اند که زنگ را از دل های تنگ می زداید و اشعارش مال شماست! 

      - « ای آبی ی دو چشمت ، هفت آسمان دیگر » ، غزل « آهوی دست هایت » از دفتر شعری « رستاخیز»؛ 

      - « بیا بیا که به سر ، باز هم هوای تو دارم » ، غزل « باز هم » ، از دفتر شعری « جای پا »؛ 

     - « مرا هزار امید است و هر هزار تویی » ، غزل « پایان انتظار » از دفتر شعری « رستاخیز». 

 

     ای بانوی صاحبدل و سخن پرداز روشن ضمیر! 

 

    از آنچه چند سال پیش در سوگ مرگ استاد سخن « شاملو » ی عزیز نگاشته بودم ، یک پاره ی آن را برای شما بر می گزینم و با اندک تغییر، آن را به پيشگاه شما تقديم داشته ،  رفع زحمت می کنم: 

     ای دلیر زن نستوه که در کارزار قلم ، با متانت پله های شهرت ، موفقعیت و محبوبيت را پیمودی و به اوج افتخار رسیدی ؛ مطئن باش و در نقاب خاک آرام بگیر که رهروان طریقت ، راه ترا که بس شریفانه و انسانی می باشد ، ادامه خواهند داد. 

    این که نتوانستم بر تابوتت شاخه گلی بگذارم و جنازه ات را من حيث يک فرزند، چند قدمی به شانه بکشم و یا بر مزارت سبزه ای بکارم و در آتیه نیز نمی توانم که نهال سر قبرت را آب دهم ، معذورم دار!

 

                       روحت شاد و راهت سبز و خرم باد!