در بازار سوداگری حرفهای فرسوده و سترون ( بخش دوم )

( غفار عريف )

در بازار سوداگری حرفهای فرسوده و سترون

( بخش دوم )

 در نبشته ی " زمين سنتگرای ذهن ما و مارکس باوری روسی " در زمره ی حرفهای واهی ، علاوه بر برچسب زدن اتهام به بيراهه بردن باورهای مارکس توسط لنين بعد از سال 1917 در راستای پايه گذاری ساختار های سياسی و نهادهای اجتماعی در جامعه و دولت شوراها ؛ مطالب زيرين نيز بسيار جالب به نظر می رسد:

        « مارکس به اين باوربود که همبود های آسيايی به خاطر برخی ويژه گی هايی چون : تجزيه نو کمون ها اولی ، حضور پر رنگ مناسبت های اجتماعی قبيله يی ـ دهقانی، کمبود آب ، ضرورت نظارت شديد مرکز بر شبکه آبرسانی ، ديوانسالاری مستبد دولتی همه و همه سدهای سکندر دربرابر شکل گيری طبقه ها گرديده و نبرد طبقاتی را ناممکن می سازد. از اين رو او به اين باور بود که حضور بريتانيا در هند، دوکار مهم را انجام می دهد: تجزيه مناسبت های اجتماعی ـ اقتصادی قبيله يی و ايجاد جامعه مدرن (!) . » (ص 6 )

        ببينيد ، خواننده ی عزيز !

        در نخست واضح نگرديده که باور مارکس مبنی بر « همبود آسيايی ... » که مانع « در برابر شکل گيری طبقه » خلق کرد و پيشبرد « نبرد طبقاتی را ناممکن » ساخت ، در کدام اثر جاودان و فناناپذير وی با واژه ها و جمله های که در بيان بالا آمده ، درج است؟

        در پيوند به پرسش متذکره ، جای بس تأسف است که آقای صديق رهپو طرزی(!) ، دارنده ی گواهی نامه ی فراغت از دانشکده ی حقوق ، تا کنون نداسته است که در روند تکامل تاريخی شيوه ی توليد و زندگی بشريت ؛ باپديد آمدن مالکيت خصوصی بروسايل توليد، تضاد بين نيروهای مولده و مناسبات توليد ، نيز نمودار شد و روابط ميان انسانها، بنابر قرار گرفتن شان، در جايگاه بهره کش ( صاحبان وسايل توليد ) و بهره ده ( فاقد وسايل توليد) از حالت پيشين تساوی و تعاون به تضاد و خصومت تبديل و مبارزه ی طبقاتی آغاز گرديد.

        جامعه شناسی علمی تصريح می دارد که با پيدايش مالکيت خصوصی بروسايل توليد ؛ در صورت بندی اقتصادی ـ اجتماعی برده داری بود که " شکل گيری طبقه ها " بوجود آمد و نخستين شعله های " نبرد طبقاتی " زبانه کشيد ؛ عصيانها و قيام های بزرگ بردگان عليه برده داران، ازجمله برهبری سپارتاکوس در روم باستان ، مبارزه ی برحق استثمار شوندگان را برضد استثمارگران ، به يک امر مسلم دادخواهانه و انسانی مبدل ساخت.

        مارکس بخوبی می دانست که " شکل گيری طبقه ها " و امکان پيشبرد " نبرد طبقاتی " هرگز و هيچ گاهی بصورت مشخص به يک حوزه ی جغرافيايی  و " ويژگی " های اقتصادی ـ اجتماعی درآن جا منحصر نمی ماند  ؛ بلکه درموجوديت تضاد اجتماعی  ( بين نيروهای مولده و مناسبات توليد ) و بهره کشی انسان توسط انسان بود که " طبقه ها " بوجود آمدند و " نبرد طبقاتی " شروع شد ( اين موضوع بخش زنده ی آموزش مارکسيسم را تشکيل می دهد) .

        در جامعه شناسی علمی، ويژه گی های نظام برده داری در قارۀ آسيا، برخلاف نبشته ی آقای رهپو طرزی (!) ، اين گونه بيان شده است :

        « در شرق باستان دولت نقش خاصی می يابد. بوروکراسی ويسع دولتی و هرم قدرت دولتی در شرق ، بصورتی بود که ديوانهای وابسته بدربار بدور پادشاهانی که قدرتی الهی بخود نسبت می دادند، متمرکز می شدند. اين بوروکراسی و دستگاه حاکمه، بهمراه پادشاه امکان می يافت که بقول کارل مارکس تمام طبقه را به يک " بردگی همگانی " محکوم کند. دراين شکل، اقتصاد برپايۀ بهره گيری اشتراکی و مالکيت دولتی بر زمين و استثمار توده ای محل، از طرف دستگاه دولتی قرارداشت که بخش بزرگی از عوايد را بعنوان ماليات يا خراج، از کشاورزان و دامداران و توليد کنندگان ديگر دريافت می کرد. کمونوته ها ويا همبودهای آزاد دهقانی باين ترتيب استقلال خود را به تدريج از دست داده و وابسته بدولت می شدند. ادارۀ امور اقتصادی و سياسی دردست دولت متمرکز می شد و مجموع دهقانان و توليد کنندگان  و سراسر جامعه بحالت وابستگی کامل و " بردگی جمعی " درمی آمد....

        عامل انقلابی در جامعه که نقش اساسی را در قيام ها و عصيانها ايفاء می کردند توده های دهقانی بودند نه بردگان . دولتهای شرق باستان از طريق انحصار مالکيت زمين وبستن عوارض سنگين ، وضع مادی اين توده ها را تا شرايط بردگان تنزيل می دادند. با اين حال در سرزمين های خاورزمين بردگان ، از طرف شاه و اشراف و روحانيون نه تنها مانند خدمتگاران خانگی و اشياء تجملی مورد استفاده قرار می گرفتند ؛ بلکه بميزان کم و بيش وسيعی در معادن، در کارگارهای ساختمانی و پيشه وری، در پرستشگاهها و حتی در کشاورزی نيز استثمار می شدند. »

        ( کتاب ماترياليسم تاريخی درس 60 ـ برده داری، صص 104 ـ 103 )

        خواننده ی عزيز! اکنون مشاهده کرديد که آقای رهپو طرزی (!) چگونه خواسته است تا تئوری کارل مارکس را تحريف و از محتوای اصلی و گوهر انقلابی ضد استثماری آن تهی سازد .

        پس نبايد هردروغ و هر خيال بافی تراويده از ذهن رنجور افراد مريض ، به مارکس نسبت داده شود!

تا صبح دمان ، دراين شب گرم،

افروخته ام چراغ ، زيراک

می خواهم برکشم بجا تر

ديواری در سرای کوران.

برساخته ام نهاده کوری

انگشت که عيبهاست با آن ،

دارد به عتاب کور ديگر

پرسش که چراست اين، چرا آن ؟

وين گونه به خشت می نهم خشت

در خانه ی کور ديدگانی

تا از تَف آفتاب فردا

بنشانمشان به سايبانی .

افروخته ام چراغ از اين رو

تا صبح دمان در اين شب گرم ،

می خواهم برکشم بجاتر

ديواری در سرای کوران

" نيما يوشيج "

        واما ، تلاش مذبوحانه ی دشمنان جامعه شناسی علمی ، در تبليغ و ترويج اين مطلب که گويا مارکس باورداشت، که « حضور بريتانيا در هند، دوکار مهم را انجام می دهد: تجزيه مناسبت های اجتماعی ـ اقتصادی قبيله يی و ايجاد جامعه مدرن » ، به هدف آن می باشد تا با تکيه به رؤياهای سرگردان خويش ، مارکس را نيز درخط مقدم (!) مدافعان (!) استعمار کهن قلمداد کنند.

        وليک از ميان مشاهير دنيای سياست ، يعنی آن دسته از دانشوران ـ تحليل گران و پژوهشگران حق شناس ـ روشن بين و آگاه از مسائل تاريخی چه کسی پيدا خواهد شد که نداند:

        در دوران استعمار کهن ( درحال حاضر استعمار نو ) ، هدف اصلی و اساسی کشور گشايی و مستعمره طلبی دولتهای استعمارگر ، از جمله بريتانيای کبير ، در سراسر قاره های آسيا ـ افريقا و امريکای لاتين فقط و فقط آن بود تا در اثر تحميل جنگ و فرمانروايی و تأمين سلطه ی خونين نظامی خويش، با پيشبرد سياستهای ستمگرانه و غارتگرانه، همه ثروت های ملی ، منابع طبيعی و گنجينه های فرهنگی ممالک مستعمره ی تحت سلطه ی خويش را ، غارت و چپاول کنند ؛ نيروی کار و حاصل دسترنج انسانها را بقاپند ؛ سرزمين های تحت استعمار را از لحاظ سياسی ـ اقتصادی و اجتماعی درتاريکی، سيه روزی و عقب مانده گی نگهدارند؛ از موقعيت استراتژیک ، جايگاه جيوپوليتيک و مواضع سوق الجشی کشورهای مستعمره ، بمثابه ی پايگاه و مراکز جنگی به مقاصد نظامی در برخوردهای خونين سيطره طلبی و حصول تسلط بر مناطق بيشتر ، عليه يکديگر استفاده بدارند و هزاران انسان اين سرزمين ها را بحيث نيرو های پيش مرگ در صف مقدم جنگ قرارداده ، لقمه ی دهن توپ و تفنگ سازند...؛ نه اين که مردم را به سوی آزادی ـ سعادت و خوشبختی و کشور را بجانب ترقی و پيشرفت ، بکشانند ؛ تمدن و ترقی را پخش و گسترش داده ، جامعه را از پنجه های مرگبار ديو جهل و فساد و باورهای تحجر دست و پا گير ، نجات دهند....

        آنچه در بالا به اختصار درباره ی استعمار و سيستم مستعمراتی گفته آمد ، جزء جداناپذير آموزش مارکسيستی شمرده می شود . پس دراين صورت، چگونه خود مارکس باورداشت (!) که « حضور بريتانيا درهند » که منجر به اسارت  مليونها انسان آن سرزمين و تحميل سه جنگ غارتگرانه طی هشتاد سال برميهن ما و قتل و کشتار دهها هزار جوان هند و افغانستان گرديد؛ سبب « تجزيه مناسبت های اجتماعی ـ اقتصادی قبيله يی و ايجاد جامعه مدرن (!) » می گردد. مگر لشکرکشی های غارتگرانه و جنگهای خانمانسوز دولتهای استعمارگر، برای انسانها زندگی و " جامعه مدرن " (!) را ببار می آورد؟ آفرين بر اين کشف جديد (!) .

        نا آگاهان سياسی که در سياه مشق های خويش ، با سفسطه گويی و عوام فريبی ، قيافه ی تحليل گر سياسی را به خود می گيرند، بايد بدانند که استعمار در هردو شکل آن (کهنه و نو ) ، چيزی ديگری جز " هيبره " نيست:

هيبره يک مرغ بد بوی است و آگنده شکم

پال و پرهاش از پليدی ها بچسبيده بهم

او خوراکش خون انسان است و می خوابد جدا

روی ديواری که بالا رفته است از خون ما

هرزمان از نوک او بانگی برآيد جانگداز

ما زروی بيم جان داريم سوی او نياز

و بدون فکر سودی و خيالی بارور

می پرستيمش بدو داريم از هرسو نظر

تا نيايد زاو فرو پا روی نا هموار جا

سينه های ما است زير پای ناهموارش وا

تا بخسبد ، ما ز چشمان دور می داريم خواب

وز پی يک لحظه ، حظ اوست، عمريمان عذاب

ليک وقت واپسين ، کاو می شود از ما جدا

می گشايد بال و می دارد دهان گند وا

می پرد و آب و هوا را زهراگين می کند

تلخ برما زندگانی های شيرين می کند.

" نيما يوشيج "

        درهمين جا پرونده ی پرداختن به مسائل مربوط به " باورهای مارکس " را می بنديم و بحث را بيشتر روی مطالبی تمرکز می دهيم که به سير رخدادهای تاريخی درافغانستان درفاصله ی زمانی اضافه تر از يک قرن اخير ، تعلق می گيرد.

        قابل تذکار است که در نوشته « زمين سنتگرای ذهن ما و مارکس باوری روسی » در شرح حوادث و توضيح رويدادهای تاريخی ، در دوره ی زمامداری شاهان در افغانستان در 130 سال پايانی تسلسل منطقی و تاريخی رعايت نگرديده و جنايات مستبدترين اميران خونخوار، بنابر تعريف و توصيف پسران آنان، مکتوم گذاشته شده است.

        نويسنده ی مقال « زمين سنتگرای ذهن ما... » با سرهم بندی چند دروغ شاخدار و رديف کردن پاره ی از اراجيف پيرامون برقراری روابط سياسی ميان افغانستان و اتحاد شوروی در زمان سلطنت شاه امان الله خان ( صص 7 ، 8 ، 9 ) با دنباله روی از سياست های استعماری انگليس و ديدگاههای نهادهای افراطی وابسته به ارتجاع سياه و دولتهای ارتجاعی در منطقه ، بخاطر خوشنود نمودن رهبران مونوپول های غارتگر بين المللی و صحه گذاشتن به تجاوز ، جنگ و جنايات مشهود آنان در ويتنام ـ عراق ـ افغانستان و ممالک  عربی که تا همين هم اکنون ادامه دارد و مغشوش ساختن ذهنيت عامه ی مردم و خواننده ی بی خبر از موضوع ، به مسخ رويدادهای تاريخی پرداخته است. ليکن معلوم نيست که نقاد ژرف نگر(!) ميهن مان ، در اين بازار کساد سوداگری حرف ، با ياوه سرايی و هذيان گويی ، در تفسير کردن وارونه ی رويدادهای تاريخی ، بويژه موضوع برقراری روابط سياسی و ديپلماتيک ميان افغانستان و اتحاد شوروی در دوره ی سلطنت امان الله خان ، به دنبال دريافت چه منفعتی سرگردان است؟

        وليک آنچه آن نظريه پرداز عزيز، دراين باره نگاشته و وقت گرانبهای خود را بيهوده به هدر داده ، با متون آثار مورخان نامدار افغانستان در ضديت مطلق قرار دارد.

        ازجمله : در کتاب " افغانستان در مسير تاريخ " ( ج اول ، صص 787ـ 785 ) ، تأليف زنده نام مير غلام محمد غبار، تاريخ نگار شهير و پر آوازه ی کشور ، راجع به اين مسأله با تمام چند و چون و کيف و کان آن ، برپايه ی واقعيتهای تاريخی ، معلومات داده شده ، که هرزه گويی های نويسنده ی مقال " زمين سنتگرای... " را خنثی می سازد.

        در برگه ی نهم مقال " زمين سنتگرای ذهن ما ... " چنين آمده است :

        « ... اوج اين امر را در ماه های اپريل ـ جون 1929 ، شاهد بوديم که شوروی بيش از هزار نفر را برای بازگردانيدن امان الله به تاج و تخت، به شمال فرستاد. اين نيروها تا تاشقرغان دست يافتند ، اما به زودی زير فشار متعدد و عدم جانبداری محلی ، برگشتند.»

        خواننده ی عزيز ، توجه فرماييد !

        نويسنده ی حرفهای که در بالا از نبشته اش نقل قول شد ، تا کدام حدود آزاد انديشی و راست گويی را در چهار ديوار تنگ محدوديت فکری خويش محصور و ميخکوب کرده است؟

        دروغگويی و صحنه سازی فريبنده هم اندازه دارد !

        آقای صديق رهپو طرزی (!) ، با اين دروغ بافی خود در صدد آن برآمده تا با رها کردن يک تير به دوهدف برسد:

        1 ـ زنده نام غلام نبی خان چرخی ، شخصيت نامدار و قابل احترام نزد مردم افغانستان را بدنام جلوه دهد و درعين حال روان ناقرار محمد نادرخان، اين قاتل ( چرخی شهيد و اعضای خانواده ی وی ) ؛ را آرامش بخشيده  و پيروان و شرکاء جنايتکار او را تبرئه نمايد ؛

        2 ـ شورشهای ارتجاعی روحانيدن وابسته به دربار انگليس، از جمله ( حضرات مجددی هرات و غيره ) را در زمينه ی راه اندازی فعاليتهای تخريبکارانه ی آنان در کشور که منجر به شکست نهضت مشروطيت دوم گرديد ، حق بجانب جلوه دهد و توطئه های آشکار و پنهان محمد نادر خان را برضد شاه امان الله ، نيز پرده پوشی و کتمان بدارد.

        جهت روشن شدن موضوع بايست به تاريخ مراجعه کرد و از بيان واقعيتها بهره گرفت .

        علامه غبار دراين رابطه نگاشته است:

        « ... اما درعوض غلام نبی خان چرخی ( سفير افغانی در شوروی ) با يک قطعه عسکر چند صد نفری هزاره و ترکمن از آن طرف آمو به موضع " کلفت " افغانی داخل شده و تا دولت آباد پيش آمد. عساکر سقوی [ حبيب الله کلکانی ] مزار به مدافعه رفتند و در موضع خواجه ولی در اخير حمل 1308 شکست سختی خوردند. غلام نبی خان در 2 ثور بعد از يک جنگ شديد شهر مزار را اشغال نمود. مگر بعد از کمی رئيس تنظيميه حکومت سقوی [ حبيب الله کلکانی ] قشون دوهزار نفری از ايبک و تاشقرغان جمع کرده به شهر مزار حمله نموده و منهزم گرديد. معهذا حملات پراگندۀ طرفداران بچۀ سقاء [ حبيب الله کلکانی ] عليه شهر مزار شريف دوام داشت. غلام نبی خان در 18 ثور معسکر شيرآباد سقوی ها [ حبيب الله کلکانی] را اشغال کرد و يک روز بعد با بمباران توپ و طياره قلعه جنگی را مسخر نمود. آخرين مقاومت سقوی ها [ حبيب الله کلکانی] نيز در جنگ تاشقرغان ازبين برده شد و تمام ولايت بلخ زير ادارۀ غلام نبی خان قرار گرفت....

        ... شاه امان الله خان از قندهار به استقامت کابل حرکت کرده و تا غزنی رسيده بود، ولی همين که از قوۀ سقوی [ حبيب الله کلکانی] و سليمان خيل ها در غزنی مغلوب شد و از افغانستان خارج گرديد، غلام صديق خان چرخی وزير خارجه به برادر خودغلام نبی خان چرخی تلگرامی خارج شدن شاه را اطلاع داد، و غلام نبی خان در حالت فتح افغانستان را ترک گفت و آمورا عبور کرد. او درين حرکت خود نشان داد که فقط می خواست برای "شخص " ( امان الله خان ) خدمت نمايد، لهذا کشور را به ترحم اغتشاشيون ارتجاعی گذاشت و برفت. » ( افغانستان درمسيرتاريخ، ج اول ، ص 831، تأليف : مير غلام محمد غبار)

        همچنان بخاطر برملا شدن بيشتر واقعيت موضوع و لگام زدن به حرکتهای عوام فريبانه ی هرزه انديشان، توجه خواننده ی عزيز به مطالعه ی کتاب:« نادر چگونه به پادشاهی رسيد؟ » ، تأليف : سيدال يوسفزی، ناشر: مرکز نشراتی ميوند ـ بازار قصه خوانی پشاور، سال چاپ: 1378 ـ چاپ اول ، صص 51 ـ 47 ) جلب می گردد.

        وليک با وجود تمسک به اسناد تاريخی ياد شده در بالا ، ضرورت است تا سرچشمه ی آبشخوار حرفهای بی مايه ی نويسنده ی مقال " زمين سنتگرای ذهن ما... " را نيز دريابيم :

        در کتاب « افغانستان: گذرگاه کشورگشايان » تأليف : جارج آرنی گزارشگر راديو بی. بی. سی درافغانستان ( سالهای 1988 ـ 1986 ) آمده است :

        « ... بعد از سقوط پادشاه [ شاه امان الله ] ، غلام نبی خان چرخی با پشتيبانی و مشوره شوروی از مسکو به جنوب سفرکرد و از هر دو طرف سرحد شمال افغانستان نيرو های اجير را گرد آورد. شايد اورا عساکر شوروی با تغيير لباس همراهی کرده باشد . اگرچه او به طرف جنوب از مزار شريف پيش نيامد ؛ مگر او نزديک منتظر ماند تا فرصت ياری کند و کابل را دوباره به دست آورده سلطنت را حفظ کند. »

        ( افغانستان: گذرگاه کشورگشايان ، مؤلف : جارج آرنی، مترجمان : يوسف علمی و حبيب الرحمن هاله ، ناشر: بنگاه انتشارات ميوند، سال چاپ سوم، 1382 خ، ص 22 )

بجز پهنه هايی پر از دود و آتش

بجز سيل کشتار و بيماری و خون

بجز ناله هايی پر از خشم و نفرت

بجز دوزخی واژگون و دگرگون

بجز تند بادی که آهسته خواند

سرود غم خويش درگوش هامون

               بجز انتقامی چنين تلخ و نارس

                          بگو با من ای دل، چه مانده است با کس؟

شما ای اميران ، شما ای بزرگان

شما ای همه سرنشينان والا

شما ای همه کاخداران بی غم

شما ای همه جنگجويان دانا

چه نازيد بر داستان های تاريخ ؟

چه باليد بر زورمندان فردا ؟

                   بميريد ، زيرا به مردن سزاييد

                       بميريد ، زيرا که آفت شماييد !....

        حالا که منبع اصلی دروغ پراگنی ها ، افسانه سرايی ها و چيستان گويی ها که نويسنده ی مقال " زمين سنتگرای ذهن ما ... " به آن پناه برده و به مدد برداشتها از متن آن به گذشته ی سياسی خود " نگاه ژرف (!) ، دقيق و پرنقد (!) " انداخته و از " نتيجه همان باز نگری " يک سياه مشق پر از کينه و خصومت را بيرون کشيده ؛ خوب است تا روی چند مطلب ديگر نيز تماس گرفته شود :

        1 ـ در صفحه ی 8 نوشته ی " زمين سنتگرای ذهن ما ..." آمده است :

...
غفار عريف

تعداد مقالات در سپیده دم 157

نمایش تمام مقالات غفار عريف