پیشتر برویم؛ عمیقتر بیاندیشیم و بهتر بیاموزیم!

محمد عالم افتخار

پیشتر برویم؛ عمیقتر بیاندیشیم و بهتر بیاموزیم!

(ادامه گذشته)

برخ دوم:

«آدمی» بودن یا نبودن در همین عالم خاکی نهفته است

(با عرض سپاس های فراوان خدمت بزرگان علم و فرهنگ و از جمله دوست گرامی سراج الدین ادیب منجم و محقق؛ که با پیام های گرم شان؛ بر این کمترین الهام و نیرو بخشیده اند؛ خیلی خیلی متإسف استم به عزیزانی که با وصف شور و شوق؛ به علت کمبود اطلاعات آفاقی و سواد علمی نمیتوانند از این مباحث برداشت و بهره گیری شایان نمایند؛ صبر و حوصله تمنا میکنم؛ لطف نموده مطالب مقدماتی را بیشتر مطالعه نمایند و حتی الامکان از بزرگان اندیشه و آگاهی مدد بگیرند!)

امروزه هم؛ تنها در پرتوی اکتشافات ساینس است که ما  در می یابیم: تمامی دلایل و عوامل «آدمی» بودن یا نبودنِ بشر در همین عالم خاکی نهفته است، در همین عالم خاکی وجود دارد و به شرطِ شناخت علمی و ساینتفیک عالمِ خاکی؛ تمامی عوامل و دلایل اینکه «آدمی» ممکن است؛  در عالم خاکی به دست آمده نتواند؛ رفع و دفع شدنی است و نتیجتاً «آدمی» درهمین عالم خاکیست که به دست می آید و باید به دست آید!

و اما چطور؟

آنقدر ها با دقت نمیتوان گفت که در فاصله زمانی کمابیش دوـ سه میلیون سال که آثار نوع بشردر پهنهء گیتی ظاهر گردید؛ انواع حیات به حدود و ارقامی که امروزه مبرهن میدانیم؛ بوده است و یا هم به مراتب کمتر یا به مراتب بیشتر.

 البته این موضوع چندان اهمیت ندارد. ولی مهم این است که تعدادی از انواع نتوانستند تحولات تکاملی و یا تغییرات ایکولوژیک را متحمل گردند و حتی نسبتاً با سرعت منقرض شدند. تعدادی که توانستند با محیط ها و شرایط تازه تر تطابق یابند؛ نیز از تغییراتی در ارگانیزم ها و بافت های اولیهء خویش مصئون نماندند. تعداد نامشخصی از جانداران اندام هایی را که در شرایط تغییر یافته بلا استفاده شده بود، رفته رفته از خود طرد نمودند. مثلاً جانوران ذو معیشیت که هم از اندام تنفسی برون آبی و هم از درون آبی برخور دار بودند؛ در صورت اقامت دایمی در اقیانوس ها اندام های تنفس بیرون آبی را در طول چند نسل به حیث شئ زاید به دور افگندند و برعکس آن عده که به زنده گی طولانی در خشکی ناگزیر گردیدند؛ به عین ترتیب اندام های تنفس درون آبی را از خویش حذف نمودند.

به همین گونه تغییرات ایکولوژیکی که شنزار ها و بستر های خاک سوده را به گستره های درشت و ناهموار و پر از سنگ و خار و خزل مبدل کرد؛ نسل هایی از خزنده گان را تا مرز نابودی کشانید و آنها که در امر دشوار تطابق با محیط جدید توفیق یافتند نیز ناگزیر به درشت سازی و مقاوم سازی پوست مخصوصاً در زیر سینه های خود که با آن می خزیدند؛ گردیدند و قابلیت های تحرک و صید و شکار و تغذیه و تنازع بقای خود را تکامل بخشیده به افزوده هایی چون پا و دست و پنجال و ناخن نایل گردیدند. (مباحث مشخص در رابطه به یخچال ها و همانند ها عجالتاً تعطیل!)

مطابق قوانین اساسی حیات؛ تمامی این تغییرات که در اندام های بیرونی متبارز میگردد؛ در یک تناسب متقابل در مغز و سیستم عصبی نیز به وقوع می پیوندد. چنانکه اگر ذیروحی ناگهان از بینایی محروم شد؛ به رشد و پرورش چنان قابلیت ها در سایر اندام ها ناگزیر میگردد که حداقلِ وظایف چشم را نیز به عهده گیرند.

 از قرار معلوم در انسان؛ این فشار بیشتر بر "حس لامسه" وارد میشود و در نتیجه مرکز مغزیی حس لامسه بیش از پیش با مرکز مغزیی "حس باصره" ارتباط یافته به آن انرژی میدهد و از آن انرژی میگیرد تا اینکه پیام هاییکه از محیط به دماغ میفرستد؛ وظیفهء علی البدل عدسیه ها و مردمک چشم را نیز حتی الامکان ایفا کرده بتواند.(حس لامسه و باصره و در مجموع حواس پنجگانه؛ ناشی از باور و حدس قدما بوده اکنون به دقت علمی؛ درست نمی باشد؛ زیرا که تاکنون حدواً 50 حس که مستقلاً عملکرد دارند؛ کشف شده است! ولی به خاطر تسهیلاتی که دسته بندی پنجگانه حواس به عموم فراهم میکند؛ هنوز از این مقولات استفاده میگردد.)

 نمونهء خط لامسه ای بریل و سایر سیستم های علامات که توسط لمس قابلیت انتقال تصاویر و مفاهیم را به دماغ نابینا دارند و یا توسط اشاره یعنی از طریق دید؛ تصاویر و مفاهیم را به مغز افراد گنگ می فرستند؛ حقایق زیادی را در این راستا برای ما بیان میدارد.

نتیجهء بسیار روشن این قانونمندی های حیات همین است که با در نظر داشت تغییرات در محیط که (پس از مرحلهء واقعیت یافتن ارگانیزم زنده) درست نیمهء حیات به آن بستگی دارد؛ بافت های ارگانیکی انواع جانداران و همچنان در پیوند کاملاً تنگ و فشرده با آن؛ بافت های عصبی و مغزی ی آنها دچار تغییرات و تحولات متناسب میگردد و نوعی که از عهدهء تطابق با محیط بدر شده نتواند؛ محکوم به انقراض و نابودی است.

 در این راستا سخن پُر حکمت دهقان افریقایی بسیار دلچسپ و سخت پر معناست. او که مرد جنگلدار بوده در برابر اینکه گزارشگر غربی از ناحیهء خشکسالی برایش ابراز تأسف میکند؛ میگوید:

ـ من آنقدر ها هم از خشکسالی نگران نیستم. درین وضع درختانم مجبور میشوند ریشهء خود را بیشتر به زمین فرو برند تا از آب که پیوسته سطح آن پایان میرود، رابطهء شان قطع نگردد. بدینگونه درختان نیرومند تر میشوند، هم ثمر بیشتر میدهند و هم در برابر توفانها و خسکسالی های آینده با سرسختی بیشتر مقاومت میکنند و عمر شان افزون تر میشود. آنعده که در این تلاش حیاتی فرو می مانند؛ واضح است که میمیرند و من هم به حیث هیزم کار ِشان دارم.

مفهوم علمی قضا و قدر نیز مسلماً همین است. برای موجود زنده جز محکومیتِ وابستگی با محیط و با آن تطابق یافتن و در ارتباط بودن؛ قضا و قدر دیگر وجود ندارد. قابلیت و انرژیی تنازع بقا، تحرک و مبارزه باناملایمات و ناهنجاری ها و حتی دمساز شدن با تحولات عموماً مثبت ولی ناگهانی محیط همان مفهوم علمیی اختیار و انتخاب است. بدینگونه جبر و اختیار و در حدودی قضا و قدر واقعیت های مسلم است؛ اما با تأسف که شناخت حقیقت و حد و مرز و حدود و ثغور آنها؛ گه گاه از فرط ساده گی؛ بینهایت دُشوار میباشد!

 چرا که انسان؛ چنانکه خواهیم دید به طریق نوعی و تاریخی به جنونی مبتلاست که ساده گی را؛ حقیقت نمیداند و مانند عنکبوت تا آنجا در خود می تند و مسایل خود را بغرنج میکند که در جال تنیده اش گیر میافتد و گویا برای وصال به حقیقتِ آنچنانی فنا می پذیرد.

معین کردن اینکه چه عوامل بیولوژیک و ایکولوژیک سبب شد تا انسان به مثابهء یک نوع کیفیتاً جدید درمیلیون سالیان اخیر به گسترهء حیات بگذرد؛ کار علوم بیولوژیک، جیولوژیک، جیو ایکولوژیک، تاریخی، باستانشناسی، فوسیل شناسی و اصلاً ساینس در هر بخش و در تمام بخش هاست. این علوم نیز هنوز بسیار جوان اند.

با آن هم خوشبختانه؛ علوم بیولوژیک و شعب متعدد طب تخصصی؛ سیر رشد و انکشاف نسبتاً تندی را می پیمایند و با اکتشافات و تحقیقات در رده های دیگر علوم میتوانند دست در دست هم داده بالاخره یک جهانبینی ی علمی ساینتفیک و یک شناخت عمومی کار آمد بشر از خودش را؛ فراهم آورند.

تحولات کیفی متوقعه به دنبال تکمیل و انتشار "اطلس ژنتیکیی انسان"، تجارب در راستای شبیه سازیی حیوانات، شبیه سازی و پیوند اندام ها و بافت های معینهء انسانی، مهندسی های ژنتیک و کاوش های پُردامنه در استقامت کشف و کاربرد سلول های بنیادی(استمسیل)، واکسین سازی، هورمون سازی، پروتئین سازی، مطالعات در تغییرات میکروبی و ویروسی، چگونگیی پیدایش میکروب های کاملاً تازه و یا تبدیل انواع قدیم به انواع کیفیتاً جدید، تحقیقات پیرامون سلول های سرطانی و دلایل و عوامل پیدایش و گسترش آنها وغیره و هکذا کشفیات بیشتر و عمیقتر در ژرفا و پهنای ماده و قانونمندی های فیزیکی و کیمیاوی آن در پهنه های کوانتومی و کیهانی؛ امید های یقین آفرینی را در راستای تدوین و تکمیل بیش از پیش آگاهیی بشر از خودش و جهانی که در آن زنده گی میکند؛ پرورش میدهد و بارور میسازد.

اما سوگمندانه باید گریست و بسیار بسیار زار زار هم باید گریست که راه های کشف و تثبیت و تصویر و تجسم جانشمول بیماری نوعی و تاریخی بشر؛ هنوز فوق العاده تاریک و پُر از کوه و کوتل بی نهایت دشوار گذار و انباشته از خطرات مرگ آور و هول انگیز است.

 ساینس در رشته ها و استقامت های تخصصی پرتو های معینی درین کوره راه ها می افگند، درز های بالنسبه مهم در کوهستانهای فلکسای مانع و مقابل؛ ایجاد میکند و امکانات طرف شدن پیروزمندانه با خطرات را افزایش می بخشد؛ معهذا به اصل مسأله پاسخ صریح وکامل نمیدهد و نمیتواند بدهد.

 ساینس به خاطری در این زمینه نمیتواند پاسخ صریح و کامل بدهد که خودِ نفس مسأله؛ فراتر از حدود احاطهء آن است؛ مسأله ایست عام و تجریدی و تاریخی و روانی که از ساحهء تخصصی «....لوژی» های ساینس به طرق بخش بخش بیرون است. البته تمامی بخش های ساینس رویهمرفته؛ بالاخره به حل مسأله توفیق مییابند و حتی میتوان گفت که هم اکنون این توفیق در سطح اکادمیک و فوق اکادمیک فراهم آمده است؛ ولی به شرطی که دستاورد های علوم ساینسی به تعمیم های فلسفی مقتضی مبدل گردند.

زیرا که سوال بیماری نوعی و تاریخی بشر؛ ناشی از افزودهء تکاملی او؛ مرکزی ترین و گره ای ترین سؤال فلسفی است و برای تدارک پاسخ واقعی و درست و مقتضی و نجات بخش به آن تحلیل و استنتاج از تمام تاریخ ماده، تمام تاریخ نظام شمسی، تمام تاریخ حیات، تمام تاریخ بشر، تمام تاریخ فرهنگ بشری و تمام تاریخ و محتوای ساینس الزامی است!

 این کار عظیم و پردامنه مسؤولیت جداگانه هیچ نابغه جداگانه در هیچ بخش جداگانه ساینس نیست. هر کاشف و مخترع و دانشمدار و آموزگار که با زحمت و خلاقیت خود قطره ای به دریای معرفت جهانشمول می افزاید به سهم خود درین امر عام و انتزاعی و فلسفی نیز ادای دین و مسوولیت میکند.

ولی در میان تمام اینها یک تمرکز ویژه از طریق یک "نتورکینگ جهانی ـ تاریخی" الزامی است! فلسفهء علمی و ساینتفیک یا همین نتورگینگ معارف ساینسی و عمومی بشری به نحوی است که فقط اطلاعات را جمع و ذخیره و احیاناً فشرده نساخته بلکه از تعامل خلاقانهء اطلاعات تمام بشری و تمام تاریخی و تمام جهانی صورت درست تر طرح و حل مسأله یا مسایل اساساً مختلف و متباین ولی عام و همه گانی را به دست میدهد و باید به دست دهد.

اتفاقاً مسألهء بیماری نوعی و تاریخی بشر؛ مسأله ای نیست که همین امروز مطرح و پدیدار شده باشد. این مسأله ایست قدیم که پیوسته ذهن و دماغ تمامی متفکران و فلاسفه و پیامبران و پیشوایان معرفتی گذشتهء جهان را به خود مشغول میداشته است.

ولی با تأسف باید خاطر نشان ساخت که در گذشته ها به طور اغلب صورت های طرح این مسأله ناگزیر حدسی و تخیلی و توهمی بوده و بنابر آن «حل» های که در مورد پیشنهاد یا حکم و تحمیل گردیده است؛ ناگزیر همچنان حدسی و تخیلی و توهمی میبوده است.

در واقع همین مسأله است که در ادیان و مذاهب به نام «گناه» و «نخستین گناه» بشر قلمداد گردیده و پیرامون آن مثنوی های هفتاد من کاغذ ترتیب و راه ها و وسایلیکه نجات و فلاح و رستگاری از این گناه و یا گناهان تصور و تخیل و توهم شده در آنها مخطوط و منقوش و مکتوب گردیده است!

فلسفه ها و مکاتب عقلی و کلامی و عرفانی و مشایی و اشراقی نیز هر کدام به سهم و سیاق خود به طرح این مسأله پرداخته و برای حل آن امکانات و ظرفیت های خویش را که توسط زمان و مکان و منجمله توسط واقعیت سر سخت خودِ همین بیماری؛ محدود میشده و میشود؛ به کار انداخته اند.

آری! این بیماری نوعی و همه گیر بشری یا این مسألهء عموم جهانی و سراسر تاریخی به صورت پیوسته و به ناچار دامن هرکس را به تنهایی و همه گان را به یکجایی رها نمیکرده است و هنوز که هنوز است؛ رها نمیکند.

تازه هم؛ کار و مقصد و تلاش ما؛ طرح درست تر و دقیق تر و عینی تر و خرد ورزانه تر این مسألهء کم از کم یک میلیون سالهء عموم بشری و سرتاسر جهانی است و امید آن وجود دارد که به عنایت دست آورد های بیسابقه وشگوفان ساینس و تکنولوژی؛ نتایج تحقیقات آزمایشگاهی که اصولاً با حُب و بغض و نفی و تائید کسی یا نظر و مکتب و مذهبی سر و کار ندارند و نمیتوانند سر وکار داشته باشند؛ در گام اول به شناخت بیماری و طرح صائب مسأله نزدیک شویم.

خوشبختانه برای به دوش کشیدن یک چنین مسؤولیت عظیم و خطیر؛ پشتوانهء عظیم دانش های تجربی بشر از سیر زنده گانی و شکست ها و پیروزی های معین مکاتب دینی، فلسفی، اسطوره ای و هنری میلیون ساله بشریت را از یکطرف و خرمن دانسته های حاصل از تحقیقات ساینسی و کاربرد آن ها در فن آوری و تکنولوژی های گوناگون را از طرف دیگر در اختیار داریم. ثروت با عظمتی که گذشته گان خردمند و بزرگ و پُر نبوغ ما دست کم با این ابعاد از دسترسی با آنها محروم بودند.

معهذا این روند در حد مطلوب به کمال تحقق و درک و استنتاج و ترویج و تعمیم نمیرسد؛ اگر ما در هنگام اشتغال به آن نتوانیم ذهنیت های سابقه و ما تحت الضمیر از پیش رسوب کردهء خود را زیر کنترول گیریم.

هیچ خردمندی نمیتواند منکر سنت ها و حرمت گذاری شایان به سنت ها باشد. در آخرین تحلیل ما باید سنن نیاکان خود را به مثابهء معرف و ممثل خرد و کار و پیکار و فرهنگ و فضیلت آنها محترمانه با خود و آینده گان خود به فردا ها ببریم و حتی چیز هایی از فرهنگ مادی را که بیم تخریب و انهدام آنها میرود با دقت؛ و لو توأم با صرف هزینه های بزرگ؛ ترمیم و بازسازی نموده و ماندگار و حتی به مفهوم ممکن و معین جاویدان کنیم!

ما محصول گذشته و تاریخ هستیم. بخش عظیم فرهنگ ما از گذشته میآید. تاریخ با تمام عظمت و جلال و جبروت عبارت از گذشتهء ما و اجداد و نیاکان ماست. آنها در حد خود از اجداد و نیاکان پیشتر و پیشتر خود آنرا به ارث بردند و با حدی از تکمیل و تلطیف و تکمیل به آیندگان که ما در رده های واپسین آنها قرار داریم؛ سپردند. لهذا چنانکه درختِ بدون ریشه؛ مُرده است؛ ما هم بدون گذشتهء تاریخ؛ زنده گی و معنا نداریم.

ولی ـ شاید نه زیاد اتفاقاً ـ در ذات و شخصیت ما یک معجزهء شگرف طبیعت وجود دارد که خود جلال و عظمت است و با موقعیت خود به این جلال و عظمت ضریب معنوی و حکمی و فلسفی بی نظیری هم بخشیده است!

این معجزهء شگرف دو چشم دنیابین و هستی نگر ماست. چشمان ما درست در قسمت پیش روی دماغ و چهره و اندام ما واقع شده اند و با این موقعیت ابراز میدارند که باید پیوسته به پیش رفت؛ چنانکه زمان به پیش میرود.

 لهذا ما به پیش می رویم و در ضمن تاریخ و فرهنگ و فلسفه و ادیان و باور ها و سنت های خود را هم با خود میبریم. حتی آنهایی را که دیگر باور و عقیده و ایمان ما نیست و از علم و دستاورد های متعالی زنده گی ما فرسخ ها عقب افتاده و با دید یکجانبه و ناخردمندانه؛ حتی شرم آور جلوه میکنند.

چرا که ما ادامهء اجداد مان هستیم. زمانی در همان سطح و همانجا بوده ایم. نمی شرمیم که چنان به اصطلاح کودکانه یا جاهلانه؛ عمل و عقیده داشته ایم و چه بسا به نام و به انگیزهء همین به اصطلاح باطل هاییکه امروز جداً شرم آور به نظر میآیند؛ خون ها ریخته ایم، تباهی ها مرتکب شده ایم، ظلم ها روا داشته ایم .... بلکه بر عکس افتخار میکنیم که تکامل نموده ایم، بر جهالت و سماجت و باطل غلبه یافته و راه های بهتر زیستن و بهتر بودن را کشف کرده ایم و کشف میکنیم!

این مسیر؛ مسیر طبیعی و قانونمند است و باید بیش از پیش چنین باشد!

و اما بسیاری ها در همان سنت ها و در همان ناروایی ها و جهالت ها و سماجت ها میخکوب میمانند. به جای اینکه آنها؛ سنت ها را با خود ببرند؛ سنت ها آنها را با خود میبرند.

چون سنت ها به گذشته تعلق دارند؛ اینان با اینکه چشمان شان در پیش روی شان نصب شده است؛ هی به عقب میروند. برای آنها همه چیزها، همه خوبی ها، همه دانش ها، همه فضایل، همه نعمت ها، همه ثروت ها و خلاصه همهء زنده گی و عقل و فرهنگ در همان گذشته ها، در همان سنت ها و باور ها وجود دارد و در همانجا به کمال نهایی رسیده و تمام شده است!!! دیگر اصلاً به پیش نگاه کردن گناه است، حتی به حال نگاه کردن و به اطراف و اکناف نگریستن؛ معصیت است و کفر است!

شاید خواننده تصور کرده باشد که ما ازینها که اکثریت حتی مطلق را در بسیاری نقاط جهان تشکیل میدهند؛ خواهیم خواست که جهت طرح درست و حل پذیر آن سؤال میلیون سالهء سراسر بشری؛ سوابق ذهنی و جنون مُرده پرستی و گذ شته پرستی خود را و لو برای لحظاتی؛ کنار بگذارند.

هرگز!

چنین خواستی ابلهانه است.

 آن سؤال بزرگ میلیون ساله در آخرین تحلیل به همین جنون انجامیده است و قسمت بزرگ معضله و بیماری نوعی و تاریخی بشر همین است! لهذا ناگزیر طرح این سؤال و در صورت امکان حل آنرا تنها در سطح خواص، در سطح اقلیت های کمتر بیمار و یا مسلط بر بیماری باید مطرح کنیم.

اگر انسانیت را دانش و خرد و فرهنگ و عدالت و تقوی و فضیلت تعریف کنیم که البته همه از سرچشمهء لایزال کار و تولید و تفکر و تجربه و آزمایش سیراب میشود؛ متأسفانه تا همین امروز؛ این مفهوم بیشتر به خواص و استثناءات ـ البته نه خواصِ قدرتمند و حاکم و غارتکر؛ بلکه به خواص صاحب عشق و ثروت و مالکیت معنوی ـ می چسپد و رابطه میگیرد.

 مسلماً دیگران؛ محکوم و مردود نیستند بلکه دقیقاً و با شدت و حدت به مراتب بیشتر بیمار اند. و ما هم به دنبال همین بیماری هستیم. چیزی عجیب و متضادی در میان نیست!

بنابر این خواستن، تمنا کردن و حتی تضرع کردن از بیمار که بیمار نباشد؛ با چنان دقتی ابلهانه است که احتمالاً نظیر ندارد. نهایتاً:

سرشک از دیده بستردن چه حاصل علاجی کن که از دل خون نیاید!؟

بعضاً در زنده گی عادی میشنویم؛ به کسانی که تحت فشار های روحی خورد و خمیر شده اند؛ برخی از عقلا میفرمایند: تشویش نکن، خود را شادمان بگیر، تو فکر میکنی مریض هستی، در حالیکه سراپا سالم هستی!...

میدانیم تلقین و شجاعت بخشیدن مخصوصاً به مریضان روانی خیلی اهمیت دارد. حتی دعا و تعویذ و قرائت کتب مقدس و نمایشات جادوگرانه در حالیکه بتواند در سیکل های روانی بیمار اثر گذار باشد، و در حالیکه با صدق و صفا و مهارت و صداقت انجام گیرد؛ ارزش ویژه ای را دارا است. ولی هر چیز حد و مرز و قید و قانون دارد. مثلاً فرد عمیقاً مسلمان را فقط میتوان با خواندن آیات قرآن و اوراد دینی خودش تسلی بخشید. این تدابیر برای فرد بیماری که معتقد به مسیحت یا دیانت دیگری است؛ واقعاً مسخره، بی معنی و بی اثر است!

آنجا باید تورات وانجیل و شروح وتفاسیر و منشعبات آنها را به کارگرفت؛ و قس علیهذا!

تمام همین تدابیر هم در آخرین تحلیل به معنای ((بیمار نباش!)) میباشد ولی چون در ستر و اخفای تشریفات و القاءات عمیق وجدانی صورت میگیرد؛ مؤثریت پیدا میکند و با نوعی هیپنوتیزم بیمار؛ موجب تولید آرامش در وی میگردد. بالنتجه نه تنها از ضیاع یک مقدار انرژی مریض که در اثر احساس نومیدی و سقوط کردن ضایع میشود؛ جلوگیری می نماید بلکه زمینهء حداقل برای تولید انرژی تازه فراهم ساخته؛ در بیمار احساس قوت و سلامت به وجود میآورد و این احساس تا زمانیکه قوت دارد؛ و با تغذیهء بهتر و تدابیر دارویی حمایت میشود؛ به انرژی آفرینی ادامه میدهد.

درین فاصله ممکن است هورمون ها و ترشحاتی از غدد مترشحه درونریز که در امراض روحی بی تعادل میشوند؛ مجدداً بیلانس گردند و مریض علی الظاهر شفا یابد و در صورتیکه بیماری نتیجه ضعف انتی بادی ها و حمله کدام میکروب و ویروس باشد؛ جریان مذکور تا حدودی به بیمار؛ آن فرصت را می بخشد که انتی بادی هایش قوی تر شده و عامل بیماری را کاوَر کنند و بی ضرر سازند.

حتی برای بیماران که مخصوصاً به دلیل احساس نومیدی؛ قوای روحی خود را به تحلیل میبرند، یگان قوماندهء حسابی نیرو بخش و نجات دهنده است.

 در فیلمی که از حقایق تاریخی جنگ جهانی دوم درست شده بود؛ یک واحد از نیروهای رزمنده و مدافع در وضع بد و هلاکتباری محاصره میشوند و تقریباً کلیه امکانات نجات به لحاظ طولانی شدن محاصره و گرسنگی و سرما غایب میگردد. سربازان؛ شروع میکنند به غش کرد و افتادن.

 افسر قطعه که همراه سربازان است و وضع کاملاً مشابه با آنان دارد؛ سربازان را با امر و قومانده به پا میخیزاند و به حالت «نظام» در میآورد. آنگاه حکم میکند:

ـ دستور میدهم که همه به زنده گی فکر کنید! مُتَخلِف مطابق قانون جنگ مجازات میگردد!!

...
عالم افتخار

تعداد مقالات در سپیده دم 94

نمایش تمام مقالات عالم افتخار

مقالات مرتبط

...

جبهه یا اتحاد چپ مترقی ومارکسیستی یک ضرورت است یا یک آرزو، هوس یا دیکوریشن بورژوازی؟ اکنون بشریت وار... ادامه

...

دراین قسمت وارد فاز جدیدی از تاریخ بشریت بروی این سخره عظیم حیات می شویم. دراین مرحله است که طبقه اس... ادامه

...

با يك نگاه گذرا به چگونگي شكل گيري ساختارقدرت در افغانستان ميتوان متذكر شد، كه نخستين باردرتاريخ اين... ادامه

...

(با عرض سپاس های فراوان خدمت بزرگان علم و فرهنگ و از جمله دوست گرامی سراج الدین ادیب منجم و محقق؛ که... ادامه

...

پیام تان در مورد تبجیل ا زدو صد سالگی تولد کارل مارکس مرا در ناگزیری خاصی قرار داد. از یک طرف لطف ادامه

...

کارگر (کارگران بخش های مختلف از کارگر صنعتی تا دهقان ، پیشه ور، کارگران وخدمه های ادارات دولتی و ادامه

...

«شکست باور های انترناسیونالستی چپ و راست و سقوط حاکمیت داکتر نجیبالله بعنوان آخرین ادامه