به پاسخِ مقالِ "ببين تفاوت ره، از كجاست تا به كجا!"

غفار عريف

به پاسخِ مقالِ "ببين تفاوت ره، از كجاست تا به كجا!"

  

اطلاع يافتم كه نويسندهء بي همتاي (!) وطن مان ، جناب دوكتور اكرم عثمان، در ارتباط به نوشته  اين ميرزابنويس("سخنى چند پيرامون رمانِ كوچهء ما")، منتشره در شمارهء 71 مجله وزين "آزادى"، كه در بر گيرندهء نظريات يكفرد افغان پيرامون رُمان تمثيلى و سمبوليك " کوچه ما " بود، مطلبى را در صفحات انترنتى "زندگى"، "كابل نت" (و شايد در سايتها و نشريه هاى ديگرى كه من از آنها خبر ندارم)، بدست نشر سپرده است. هموطن عزيزى با قبول زحمت و با لطف فراوان، يك كاپى از مقال را برايم ارسال نمود، آنرا با دقت مطالعه كردم و اينك به پاسخ آن مى پردازم:

آغاز كلام: انتخاب عنوان"ببين تفاوتِ ره، از كجاست تا به كجا!"، به نوشته يى كه از سراپايش خون انتقام ميچكد و بوى بد زبانى ميدهد، بدون ترديد مفهوم نا آرام ساختن روح بزرگترين غزل سراى بوستان ادب و عرفان را ميرساند، كه از قرنها بدين طرف در بستر خاك خفته است. اين عنوان از مصراع دوم بيت اول اين غزل حضرت لسان الغيب خواجهء شيراز مشتق شده است:

               صصصصصصwصصی

                        صلاح کار کجا ومن خراب کجا ؟

                     ببين تفاوت ره كز كجاست تا به كجا؟

                       دلم ز صومعه بگرفت و خرقهء سالوس

                          كجاست دير مغان و شراب ناب كجا؟

          

و اما با سربلندى، وقار و وارستگى عارى از زُهد فروشى و بزرگ منشى مينگارم: بدون كوچكترين خوف و ترس و دلهره از شرفهء پا هاى مسافر در راه كه (بشارتآ به استحضار) رسانيده شده تا منتظرش باشم و احتمالآ عنقريب به سرمنزل مقصود ميرسد و "در آن فرصت مناظرهء جدى ترى"را آرزو برده اند، يكبار ديگر با استفاده از ابتدائى ترين حق خود منحيث خواننده، نظريات قبلى خويش را پيرامون رمان "كوچهء ما" بى هيچ كم و كاستى (به استثناى اغلاط چاپى و طباعتى) تكرار ميكنم.

                                                قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ايدوست

                                     قراروخواب زحافظ طمع مدار ايدوست

                                      قرار چيست، صبورى كدام و خواب كجا؟

بخاطر اينكه به جوهر ذاتى و راز سر به مهر اين اعتقاد مولفِ رُمانِ "كوچهء ما" پى برده باشم كه در خلق يك اثر داستانى، تعرض به اسم و رسم انسان و انسانيت و تاخت و تاز به شخصيت و كرامت انسانى آدمها، "عمدتآ سليقه اى است تا تاكتيكى" و "در مواردى از اين دست، بيشتر عاطفه دخيل است تا منطق" به كتب بيشمارى مراجعه كردم: چند جلد رُمان را به زبان آلمانى مطالعه نمودم و رُمانهاى آتى را براى بار ثانى به خوانش گرفتم:

    ــ "آزاده خانم و نويسنده اش يا آشويتس خصوصى دكتر شريفى"، تأليف رضا براهنى ( رُمان "كوچهء ما" از لحاظ چوكات بندى و تقسيمات به بخشها ، نه از نگاه موضوع و سبك نگارش تا حدود زياد از همين رُمان، متأثر است).

    ــ "چشم هايش" از بزرگ علوى.

خوشبختانه در آنها مواردى از تحقير و توهين سليقه اى و عاطفى انسانها  را پيدا كرده نتوانستم. رضا براهنى در صفحهء آغازين رُمان "آزاده خانم..." نگاشته است:" كليه شخصيتهاى اين رُمان خيالى هستند و هرگونه شباهت احتمالى بين آنها و آدمهاى واقعى بكلى تصادفى است."

و حال چند حرف كوتاه در بارهء درون مايهء رُمان:

به نظر ژان هى تيه فرانسوى "رُمان معنويات ادراك است. ادراك وسيلهء علم و معرفت است. قلمرو عادى فعاليت آن در جهان علم است، اما بكار هنر نيز ميخورد... فعاليت ادراك گاهى در رُمان نيز چنان حائز اهميت است، كه اغلب اشخاص رُمان را نيز وسيلهء علم و معرفت ميشناسند، حتى عده يى از رُمان نويسان توانسته اند به ادعا هاى علمى دست بزنند و اين نكته تقريبا" قبول شده است، كه رُمان بيان زندگى است، اما گمان ميكنم كه در اين عبارات ابهامى وجود دارد. هدف رُمان شناختن زندگى نيست، بلكه ابداع مجدد آنست و نيز تحليل زندگى نيست، بلكه تصور آنست. (جمال مير صادقى: قصه، داستان كوتاه، رُمان- ص 178). "رُمان هرگز نميتواند عين واقعيتهاى زندگى را منعكس كند، زيرا كه زائيدهء تخيل است و با واقعيتهاى زندگى كه نه خيالى اند و نه ابتكارى، در ماهيت متفاوتند، اما با اين حال عناصر متشكل رُمان از واقعيتهاى زندگى گرفته شده است.(همان كتاب- ص 180).

با رعايت مطالب متذكره، چنان به نظر ميرسد كه مولف مقال"ببين تفاوت ره از کجاست تابه کجا !" از داخل كپسول سفينهء فضايى در جريان سير و سفر به دَور اتموسفير زمين به نوشته اينجانب نگاه انداخته است، ورنه  اتهام ناروا نمى بست و دروغ شاخدار نمي گفت . ايشان چنين نگاشته اند:

"اگر اشتباه نكنم تفاوت ديدگاه هاى ما در اينست كه من برخى دُگم هاى ماركسيستى را زير سوال برده ام در حاليكه از فحواى نوشته تان بر مي آيد كه شما چنين كارى را گناه آخرت تلقى ميكنيد و انتقاداتم بر لينن و استالين را ظالمانه گمان مى بريد..."

جناب باني ادبيات و فرهنگ کشور مان(!) لطفآ نشان بدهيد كه در كجاى آن نوشته، زير سوال بردن دُگمهاى ماركسيستى گناه آخرت پنداشته شده و انتقاد بر لينن و استالين ظالمانه؟ شايد در نگاشتن مطالبى از اين دست، هدف محرر آن حذف و به استهزا گرفتن كسانى نهفته باشد كه ميخواهند با موضعگيرى هاى جسورانهء قلمى به بيان حقايق بپردازند و چهره هاى را افشاء نمايند كه در هر زمان و در هر نظام، در زد و بند هاى آشكار و پنهان با دولتمردان، دنيا را به كام خود چرخ ميدادند و  بالا نشينان بودند .

                                            ز روى دوست دل دشمنان چه دريابد

                                             چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا؟

شارلتاني هاي نگارشي و شعبده بازي هاي قلمي از رديف صحنه پردازي هاي مضحک "ذوب شدن در وجود يكى از رهبرهاي متوفي "، (انسان ذوب شده به موجودي ميماند که در محلول تيزاب بکلي حل شده باشد ) ، "عشق و وفاى مفرط به يك سازمان سياسى"، "زاهد صومعه نشين چشم و گوش بسته درست کرده است " ، " بايد ليلي را از چشم مجنون تماشا کرد ...." ميتود حرافي چاکرمنشانه قلم بدستان گشاده دست ميباشد که به نرخ روز فضل ميفروشند و باتنگ نظري هاي برچسپ روشنفکرانه به ترور قلمي آن عده نويسندگاني دست ميزنند که نوشته هاي شان دلپسند و مطابق ذوق آنها نيستند . اما گذشته هاى نه چندان دور ميرساند كه چه كسي به هواى رسيدن به مناصب بلند در موقع گرم بودن كورهء سُرب مذاب(دوام جنگهاى تحميلى بين دولت و مخالفين)، دَورـ دَور خاطر خواهان خويش چرخك ميزد و در زمينهء حصول مقصد، در محلول كاستك سودا غوطه ميخورد .

                                            منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

                               منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

                             زين هردو نام مانده چو سيمرغ و كيميا

                                 شد راستى خيانت و شد مردمى سفه

                                   شد دوستى عداوت و شد مردمى جفا...

(عبدالواسع جبلى)

 

جناب نويسندهء قويدل را مخاطب قرار ميدهم:

گمان مبريد كه همه بسان "عزيز قويدل" كه شما در رُمان تان او را "نيمه ديوانه" پنداشته ايد و "وسوسه شده بود كه مسخره اش كند" (كوچهء ما- جلد دوم- ص 378)، از احوال دنيا بيخبر اند. هيچكسي در هيچ برههء از تاريخ ميهن مان، بخصوص طى بيش از هفت و نيم دههء اخير، نميتواند روز ها و شبهاى دشوار و ظلمانى را فراموش كند، كه بالاى مردم گذشت و چند و چون آن ثبت اوراق زرين تاريخ شده است.

در طول اين دوران، بى تفاوت است كه چه كسى(افراد و ارگانهاى وابسته به دولت و يا مخالفين منافع ملت و مملكت) بودند: دزدان و عاملين جنايت و رهزنان آدميت بر مردمان بيگناه و بيدفاع تاختند، شبخون زدند، كشتند، دريدند، تجاوز كردند، غارت نمودند، به آتش كشيدند و ويران ساختند... و سوگمندانه آرمان زندگى را از مردم ربودند.

به اطلاع جلالتماب شما ميرسانم : در شمار يك مليون كشته و دو مليون زخمى(احصائيهء دقيق آن تا هنوز نزد مراجع ملى و بين المللى معلوم نيست)، كه آنرا "با روابط عاشقانه(!) نميتوان حل كرد"، به تعداد بيست نفر اعضاى فاميل و نزديكترين اقاربم نيز شامل ميباشند و علاوتآ دودمان ما از پيآمد حوادث آن سالها، از داشتن بيوه زنان و اطفال يتيم و بى سرپناه، بى نصيب نمانده است.

آن شهداى گلگون كفن، بسان هزار ها انسان پاكباز و پاكيزه سرشتِ ديگر، با آتش گلولهء آدمكُشان نامرد و مزدور، از پا درآمدند. آنها هيچ گناهى نداشتند، يا كاسب بودند يا معلم، و يا مامور پائين رتبهء دولت و يا هم عسكر عادى، و همه مبرا از دست زدن به كار سياست.

چنان معلوم ميشود كه آن قلم پرداز بي بديل (!) هنگام نگارش مقال خود، ازکيف نشستهء بغض و کين در بي خودي ـ سرمستي و سرگيچي در تبارز مخالفت تا سرحد جنون با نوشته و نظريات يک خوانندهء رمان " کوچهء ما " ، حتي ده ها هزار( شهيد- معلول و معيوب- اطفال يتيم و بيوه زن)را که از" دولت سر كرده هاى" احزاب هفتگانهء پشاورى و نُه گانهء تهرانى و فرماندهان مقتدر محلى و جنگجويان آنها، به اين سرنوشت رسيدند، به فراموشى سپرده است.

 

                                       شكم خاك پُر است از تن دلسوختگان

                                     باز كُن چشم، اگر چشم تو صاحب نظر است

                                      از سردردو دريغ از برهرذرهءخاک

                                       خون فروميچکد وخواجه چنين بي خبر است

                                        از درون دل پُر حسرتِ هر ذرهء خاك

                                          آه و فرياد همى آيد و گوش تو كر است

                                                  ( شيخ فريدالدين عطار )

 

ميخواهم جوياى نظر آن سخاورز! شوم، كه حساب" ترور صدها شخصيت سياسى- علمى و فرهنگى، كُشتار بيرحمانهء هزار ها انسان(استادان، دانش آموزان، شاگردان مدارس، كارمندان و كاركنان ملكى دولت، افسران و سربازان)، شهادت صد ها انسان ناشى از سازماندهى انفجارات و بمگذاريها، زهر پاشى در مدارس دخترانه و زهرى ساختن آب آشاميدنى، پرتاب راكتهاى كور زمين به زمين و زمين به هوا، تخريب و به آتش كشيدن صد ها باب عمارات دولتى و شخصى، مدارس، درمانگاه ها و ساير تأسيسات خدمات عامه، بند هاى برق، پُلها و پُلچكها، قطع و انهدام راه ها، خطوط مواصلاتى و انتقالاتى، شبكه برق رسانى و آب آشاميدنى، لين ها و پايه هاى برق و تيلفون و تيلگراف، تخريب و به آتش كشيدن هزار ها عراده وسيلهء نقليهء دولتى و خصوصى در مسير راه هاى ترانسپورتى، ماشين آلات ساختمانى، ابزار و وسايل راه و ميدان سازى، چور و چپاول و غارت اموال وارداتى و صادراتى موسسات دولتى و سكتور خصوصى و تجار انفرادى..."، كه در آن سالهاى دشوار و پس از آن در مركز و ولايات توسط"جهادى" ها(!) صورت گرفته بود، به اجر آخرت چه كسى حواله بدهيم؟

خوانندهء عزيز! توجه فرمايند كه نويسندهء بلند آوازهء مان(!) حتى نقل قول از نوشتهء ديگران را مسخ كرده و به خواننده تحويل داده است: "... اين مائيم كه سبب قضاوت درست و نادرست ميشويم، اين مائيم كه با چشم تنگ فقط نقطهء كوچك را مى بيني ( درمتن منتشره در سايت زندگي به همين شکل آمده است .ولي در شماره 72 نشريه " آزادي " بجاي کلمه "مي بيني" ، "مي بينم" درج است . مطالب  اين پروگراف روي همين مسئله مي چرخد ) يا با ديدهء باز پهنهء وسيعترى را مينگريم تا حقيقت چه باشد..."

در اين پارگراف معلوم نيست كه چرا و به چه علتى فصل مضارع اخبارى جمع، به يكبارگى به فعل مفرد مخاطب "فقط با چشم تنگ نقطهء كوچك را مى بيني"، بدل ميشود و باز به حالت اصلى "اين مائيم" در ميآيد؟ اگر اشتباه از سوى نويسندهء اولى رخداده باشد، پس خلاف اصول دستور زبان عمل كرده است. در غير آن سوء استفاده و دستبُرد نا جايز را مفهوم ميدهد.

در بارهء اين طعنهء جناب چاره ساز نابساماني هاي فکري و هنري جامعهءافغاني (!) : " مگر نه آن بود كه سرشناس ترين اعضاى رهبرى ح.د.خ.ا در آستانهء فروپاشى، هر يك به قبيله و قوم و تبار خود پيوستند ....." هر چند مسووليت فردى است و جُرم يك شخص به شخص ديگرى قابل انتقال شمرده نميشود، خاطر نشان ميگردد:

هرگاه منتقدين مفتن و حادثه جو، با وجدان آرام و ديدهء با بصيرت به قضايا نگاه كنند، بخوبى درمي يابند كه نسبت بهر كس ديگر، اعضاى صادق ح.د.خ.ا در آثار و نوشته هاى خويش، بدون اغماض به بيان درست اينگونه مسايل پرداخته اند. لطفا" اگر زحمت و درد سر نمى پنداريد، به اين پارگراف نوشته ام با دقت توجه نمائيد:

"ذهنى گرائى ها و گروهبندى هائيكه ح.د.خ.ا را دچار سقوط ساخت، در بطن تمامى سازمانها و جريانات سياسى(چپگرا و راستگرا) در افغانستان وجود داشت. انسانهاى فاقد آرمان، راه گُم و انقلابى نما(!) كه در اوج نهضت روشنفكرى در صفوف ح.د.خ.ا جاى گرفته بودند و در دوران قدرت يك سر و گردن بدون تبارز كوچكترين نشانهء فداكارى، امتياز بدست ميآوردند، در مراحل شكست ماهيت زشت خود را بيشتر برملا ساختند..."

شما بهتر ميدانيد كه كلمات "ذهنيگرائى" و "گروهبندى" در قاموس سياسى، چه مفهومي را افاده ميدارند. بيش ازين حرف  ديگرى  براى گفتن ندارم!

عمر برف است و آفتاب تموز      اندكى ماند و خواجه غره هنوز( گلستان سعدي )

 

 ولى در بارهء اين فرمودهء شما: " آنها كه بدون توطئه، راه ديگرى بلد نبودند، عليه يكديگر متوسل به دسيسه شدند و به قيمت انهدام حزب و سر بريدن رفقاى شان..." بائيست اندكى مكث تاريخى كرد و خواهد ديد كه ريشهء اين عوامل تا عمق، از سر بند باقيمانده از ميراث شوم سلاطين، اميران و سرداران مغرور آب خورده بود:

گذشته هاى دور را به جايش ميگذاريم، اما اين پس از كور ساختن وزير فتح خان (به علل فتنه گرى ها، دسيسه سازى ها و توطئه چينى هاى او) بود كه اولادهء تيمورشاه و پسران سردار پاينده محمد خان(سدوزائى ها و محمد زائى ها)، به منظور تصاحب تاج و تخت، غضب و انتقال قدرت سياسى به "تيره و تبار" مربوط، ، سنت توطئه، عنعنهء سر بريدن، رسم كور كردن و آتش خانه جنگى ها را در افغانستان رايج ساختند، كه تا به امروز ادامه دارد. هنوز حافظهء تاريخ بيدار است و وجدان صاحبدلان نخوابيده است! همه ميدانند كه از بركت سركرده هاى خاندان محمد زائى (به استثناى دورهء سلطنت امير امان الله)، سياست توسعه طلبى استعمارگران انگليس و روسها در "بازى بزرگ!" در تار و پود جامعهء افغانى نفوذ نمود و ريشه دوانيد. اگر رخداد ها ثبت صفحات تاريخ نمى بودند و ميان وقوع حوادث تاريخى فاصلهء زمانى وجود نمى داشت، در آنصورت حتما" قلم بدستان مزدور با بى حيائى امضاى دهها معاهدهء اسارت آور از جمله معاهدات ننگين" گندمك "و "ديورند" را به گردن ديگران مى انداختند. 
 

چه گفتار بيهوده بسيار گشت  

سخنگوى در مردمى خوار گشت

كه بر انجمن مرد  بسيار  گوى 

  بكاهد  به   گفتار  خويش  آبروى ( فردوسي )

 

فكر ميكردم كه دارندهء درجهء دوكتورا در رشتهء حقوق و علوم سياسى ، اين مطلب رابخوبى ميداند كه آوارگان و پناهجويان بر پايهء كدام اسناد و مقاولات بين المللى، در دول غربى پناهگاه يافته اند! اما متأسفانه نوشتهءکانديد اکاديميسين چيزى ديگرى را در خاطره ها تداعى ميكند، كه تا حدودى مأيوس كننده ميباشد.

به تاريخ 10 دسامبر 1948، مجمع عمومى سازمان ملل متحد، اعلاميهء جهانى حقوق بشر را به تصويب رسانيد. در مقدمهء اين سند بين المللى و تاريخى آمده است:

"بند اول- از آنجائيكه شناسائى ذاتى تمام اعضاى خانوادهء جامعهء بشرى و حقوق مساوى يكسان و غير قابل انتقال آن اساس آزادى، عدالت و صلح را در جهان تشكيل ميدهد؛

بند دوم- از آنجائيكه عدم شناسائى و تحقير بشر به اعمال وحشيانه گرى گرديده است كه روح و روان انسان را به عصيان وا داشته و ظهور دنيايى كه در آن افراد بشر در ابراز عقيده و بيان آزاد و فارغ از ترس و فقر باشد...

مجمع عمومى سازمان ملل متحد، اين اعلاميهء جهانى حقوق بشر را، آرمان مشترك براى تمام مردم و كليه ملل جهان اعلام ميكند..."

در قايل شدن حقوق پناهندگى به متقاضيان، حمايت از حيات، آزادى فردى و اجتماعى پناهجو (در صورت عدم ارتكاب جرايم مغاير قوانين و مقررات جاريهء كشور پناهنده پذير) و اجراى حقوق و امتيازات مادى و تأمين مخارج زندگى و محل بود و باش(خانه) در هيچ يك از اسناد- مدارك و فيصله هاى معتبر آتى الذكر، هيچگونه محدوديت، قيود، ملحوظات، استثناآت، تمايزات براى افراد بر اساس نژاد، رنگ، جنس، عقايد سياسى يا هر عقيدهء ديگر، موقف اجتماعى، مليت... در نظر گرفته نشده است: در اعلاميهء جهانى حقوق بشر(مواد "دوم، سيزدهم و چهاردهم- جز الف")در كنوانسيون ژنيو در مورد پناهندگان- در قانون مربوط به كنوانسيون حمايت از حقوق بشر و آزاديهاى اساسى مصوب مورخ 7/8/1952 در شهر روم- در فيصله هاى مندرج در كنوانسيون اروپائي پيرامون حمايت از حقوق بشر و آزاديهاى اساسى مصوب مورخ 14/11/1950 در شهر روم- در پروتوكول علاوگى در بارهء كنوانسيون حمايت از حقوق بشر و آزاديهاى اساسى مورخ 20/3/1952 ...

با ذكر مراتب فوق، گمان ميرود داکتر رشته حقوق و علوم سياسي " احتمال سند برائت " خويشرا در ريختن کلمات رکيک و پيش پا افتاده برروي صفحهء کاغذ و بيان آنها در گفتار در اين مي بيند که انسان هاي آواره و بيچاره مجبورند که قناعت را پيشه کنند، شکرگزار باشند ، زبان شکايت برلب نگشايند . اما برويت اسناد متذکره ديده ميشود كه داشتن نظريات و عقايد سياسى مخالف سيستم سياسى- اقتصادى دول غربى، در گذشته و حال مانع دريافت حقوق پناهندگى و امتيازات مادى در قلمرو آنها نميگردد. به جز آن "رفيق شفيق!" ديگر هيچ مرجع دولتى، نهاد هاى مذهبى، سازمانهاى خيريه، پوليس انترپول، بانكهاى چند مليتى، كارتل ها...

ما پناهجويان "حقير، فقير و سراپا تقصير" را موظف و مكلف به اين امر نساخته اند، تا به مساجد و كليسا ها برويم و به ذكر و ثنا و سجود به درگاه "امپرياليسم خطا پوش" بنشينيم و چند ركعت نماز نفل بخوانيم كه "چشم هاى خود را بسته" و "از سر تقصير ما گذشته" و " آب و نان و جامه و خانه براى ما" ميدهد.

ولى چرا صرف از "هالند، آلمان، سويس، انگلستان و حتى ايالات متحدهء امريكا" نام گرفته اند؟ در حاليكه پناهندهء افغان(سياسى و غير سياسى) در تمام نقاط جهان و از جمله در سويدن وجود دارد. شايد نويسنده گرامي در برجسته ساختن چند كشور مشخص، به دنبال هدف معينى سرگردان باشد و يا ميخواهد صيد را بسيار دقيق نشانه بگيرد و درست شكار كند!

قابل توجهء آن پاسدار بلند همتي (!)آدرس را غلط گرفته ايد ! لطفآ با تقلاي حقيقت يابي به مرجع اصلي مراجعه نمائيد و غرض پيداکردن نمک خوار نمکدان شکن در حول و حوش خود به جستجو بپردازيد ! در آن وقت به يقين که به طمطراق و تفاخر جاي باقي نمي ماند و" شله خود را ....

آن خردمند بزرگوار (!) نگاشته اند: "... قدر مسلم اينست كه پيروان احزاب توتاليتر يا تماميت خواه به مرحلهء اتكاء به نفس نميرسند، زيرا كه بى رخصت مولا و مراد شان، قادر به انديشيدن نميباشند..."

اگر راستش را مي پرسيد ، باور کنيد که هنگام خواندن اين پاراگراف، سطور بالاتر و پائين تر از آن، خود را چنان يافتم كه با يك آدم "ميدان باخته" (!) كه عاصى و كُفرى سردچارم هستم .

  از استاد فرزانه ابوقاسم فردوسي مدد مي جويم :

دگرآن که پرسدکه دشمن کراست       کزودل هميشه به دردوبلاست

که گستاخ باشد زبانش به بد           زگفتار او دشمن آيد سزد

هم آنکس که آواز دارد درشت            پرآژنگ رخسار وبسته دومشت

                                     ******

چنان دان که بيشرم و بسيار گوي       نبيند به نزديک کس آبروي

چوکژي کند مرد، بيچاره خوان          چوبيشتر مي آرد ، ستمکاره خوان  
 

خوانندهء عزيز و بيدار دل!

قضاوت بدست شماست. هرگاه "نُه كُرسى فلك" را در زير پاى "انديشه" ميگذاشتم و "بر ركاب" مولف رُمان "كوچهء ما" بوسهء جاهلانه و ذلت بار ميزدم و با گفتن "واه واه و به به" به تعريف و توصيف از آن سياه مشق مى پرداختم، در آنصورت "نه چرگى بود و نه پرگى!" و خدا ميداند كه مستحق حرفهاى دلپذير و شاعرانه يى نيز شناخته ميشدم و هرگز قفل عبدالرحمن خانى را بر لبهايم نمى بست و نمى گفت كه "خموشانه شُلهء خود را بخورم و پردهء خويش را بكنم!" و با ساطور هاشم خانى و چماق داود خانى بر فرقم نمى كوبيد.

آقاى اكرم عثمان نگاشته است: "من "كوچهء ما" را مخصوصآ براى نسل دوم و سوم ح.د.خ.ا نوشته ام كه بخاطر صغر سن مجال نيافتند كه سر گذشت حزب شانرا با چشم باز به تماشا بنشينند."

نه خير! "كوچهء ما" را به مقصد سبك ساختن شانه هاى تان از ثقلت بار مطالبى كه سازمان "راوا" در شماره هاى (49-51-52-53-54)، مجلهء "پيام زن" و سايت www.pz.rawa.org  

عليه شما عنوان كرده اند، نگاشته ايد (بدين معنى نيست كه بر تمام آن نوشته، مُهر تائيد ميگذارم).

بايد بدانيد : تاريخ يك حزب، تاريخ يك مملكت نيست كه هركس بتواند آنرا در قيد تحرير در آورد. تاريخ يك حزب توسط خود حزب(شعبات و افراد مربوط به آن) نگارش مى يابد، چنانچه در همين راستا آقاى سلطانعلى كشتمند بخش هاى از آنرا در كتاب "ياد داشتهاى سياسى و رويداد هاى تاريخى"، به رشتهء تحرير در آورده است.

آنچه در "كوچهء ما" در بارهء ح.د.خ.ا آمده است (فعاليت سياسى جداگانهء شاخه هاى آن طى سالهاى افتراق و دوگانگى و دوران حاكميت و زمامدارى، با تفكيك دولتمردان و زمامداران، در نزد همگان قابل درك ميباشد)، بيشتر چرك درونى مولف آن تبارز يافته است:

"ذره اى از "چرك اندرون" ،

     آن كند كه صد هزار، "چرك بيرون" ،

    نكند!

         آن "چرك اندرون" را، كدام آب ،

            پاك كند؟ ...

             ــ آب ديده ؟!

           -  نه هر آب ديده!

            الا، آب ديده اى كه از آن، صدق خيزد!"

(خط سوم، ق 2- ص 157 و 158)

 

خيلى غمگين شدم كه آن چکاد تسخير ناپذير دنياي ادب وفرهنگ (!) در آراستن ( تحقيرنامه ،دشنامنامه ، دروغنامه )خود بنام "كوچهء ما" در سويدن دود چراغ خورده اند! آيا تا هنوز در آنجا در تنوير منازل از شيطان چراغ تيلى (تيل سياه پنبه دانه) و يا اركين ديزلى استفاده ميكنند و يا چطور؟ خير، مايه تشويش نيست . طبابت پيشرفته در برطرف کردن ستونهاي غليظ دود ، پاک کاري و معالجه جهاز هاضمه و جهاز تنفسي شما عاجز نيستند . حتمآ به اقتضاي بشرخواهانه خواهند کرد .

متأسفم که آن نويسندهء هوشيار و تشخيص گر ، در سالهاى سرمستى عمر شان، عنان اختيار را در دست نداشتند، تا فرق "راه" را از "چاه" ميكردند و از سر ذوق زدگى بى جهت به دنبال يك جريان سياسى نميرفتند، "سرگردانى نمى كشيدند و بجاى آب، به سراب نميرسيدند" . چه بگويم جز اينکه حالآ بسيار دير شده ، ندامت هيچ سودي را ببار نمي آورد ! ولي سوال اينکه چه کسي از " شير و شربت " آن جريان فربه شده بود و چه کسي از دودش کور شده بود ، قضاوت را به آن عده هموطنان شريف ، صادق و با وجدان ميگذاريم که هردوي مان را ميشناسند !

جناب اکرم عثمان ! شما را به خداوند پاک سوگند ! راست بگوئيد که در طول زندگي خود ، اين مخلص تان را از نزديک ديده ايد ؟ گاهي همرايم صحبتي داشتيد ؟ کدام وقت از روي آشنايي بايکديگر ، سلام وعليک گفته ايم ؟ .. پس حرفهاي تانرا در باره اينجانب ، مشت زدن در تاريکي ميپندارم .

افتادگي آموز اگر تشنهء فيضي       هرگز نخورد آب زميني که بلندست ( پورياي ولي )

در ارتباط به نظرياتم پيرامون رمان " کوچهء ما " منحيث يک خواننده ( اکثريت رويدادهاي سياسي و تاريخي مندرج در آن را شاهد بوده ام ) ازپشتيباني اين فرمودهء حضرت مولاناي بلخ برخوردار هستم :

تونه چناني که منم ، من نه چنانم که تويي

تو نه برآني که منم ، من نه برآنم که تويي 
 

درآنزمانيكه آن نگين علم ، سياست و فرهنگ (!) به حمايت و هدايت عبدالكريم ميثاق از چنگ "عزيز اگسا" نجات يافتند، اين خدمتگار عاجز و بينواى شان چند ماهى را در سلول نمناك قلعهء جديد زندان دهمزنگ و مدتى را در زندان پلچرخى، در بدترين شرايط با مرگ و زندگى دست و پنجه نرم ميكرد. آن "رفيق ديرين" كه سر وقت به كمك شتافت و آب حيات شد، آدم ساده و عادى يى در اپرات حزبى و دولتى نبود. در دو سال اول حاكميت، به گفتهء اكرم عثمان "آن حزب حقشناس!"، عبدالكريم ميثاق عضو بيروى سياسى و وزير ماليهء دولت بود.

به همين منوال آن "دوست دوران سرمستى و نو جوانى" يكى از قدرتمند ترين و با صلاحيت ترين چهره در حزب و حاكميت بود. پس از ششم جدى 1358 مرحوم نجيب الله عضو بيروى سياسى كميته مركزى، رئيس "خاد" ، منشى عمومى كميته مركزى حزب، رئيس شوراى انقلابى ،رئيس جمهور افغانستان، رئيس حزب وطن و قوماندان اعلى قواى مسلح بود. اينكه شما "به تشخيص درست و يا نادرست" به وظايف گماريده شده بوديد، چشم بخيل را كور و دل حسود را پُر خون ميخواهم!

اما اينكه اين ارادتمند تان، به قول شما (از نسل دوم) و از پائين ترين رده هاى صفوف و عادى ترين فرد جامعه ، پس از نيمهء سال 1357 با چه مشكلات حوصله شكن سوختم و ساختم و با چه سرنوشتى در كشاكش بودم، لازم نمى بينم كه با شرح دادن كليه مسايل، سبب درد سر شوم: صرف ميگويم كه بعد از نيمهء سال 1366 يك آدم منفك شده از وظيفه، منتظر بدون معاش، بى خانه و دربدر، تنگ دست و بي روزگار، تحت تعقيب و پيگرد امنيت دولتى به دلايل سياسى...

بعد از ينكه خواندن نوشتهء"ببين تفاوت ره،..." را تمام كردم، به دنبال آن كتاب "تراژدى دوزخ" تأليف بهروز خرم نويسندهء ايرانى را به مطالعه گرفتم، تا بدانم كه جاى ما انسانها به گفتهء داكتر صاحب اكرم عثمان: از رديف "مردهء قبرستان" كه "تمام ملكات زنده اش از گونهء حواس پنجگانه و گوشت و پوست و اعصاب حركى اش را از دست داده است"، در كجاى آن آتش سوزان تعيين شده است؟

بيادم آمد كه در روز رستاخيز، "كرام الكاتبين" بدون جانبداريها و حق تلفيها، پروندهء اعمال مان را برخ ما ميكشند، نه نويسندهء محترم رُمان "كوچهء ما"!

و آنگاه بود، كه اندكى آرامش خود را باز يافتم.

چوکحل بينش ما خاک آستان شماست

کجارويم بفرما ازين جناب کجا ؟

آلمان    30 مي