گفتنی های لازم و ضروری در باره ی: کتاب "رها در باد" (بخش پانزدهم)

غفار عریف

 

 

گفتنی های لازم و ضروری در باره ی:

کتاب "رها در باد"

(بخش پانزدهم)

 

 

        در آثار عرفانی فارسی ـ دری آمده است: حضرت خضر (ع) از اثر نوشیدن آب حیات، زندگی جاوید یافت. از این رو، یادش و نامش در جایگاه هادی آگاه از راه و رسم منزل ها و به عنوان فرهیخته ی خردمند و راه شناس در گره گشایی مشکل ها، مظهر دانایی، فرزانگی و راز داری، در همه دوران هاست.

        آه! ای خدای من !

        آیا حضرت خضر (ع) واقف است که همین الان خطوط روشن عظمت و فضیلت انسانی و گوهر انسانیت را مشتی از ناکسان به اقتضای نفس اماره ی خویش با ضلالت خود بزرگ بینی، خود منشی و خود صفتی، به بازی گرفته اند و می خواهند در ورای آن با تاخت و تاز بر دیگران و با زشت گويِ و مستهجن نگاری : فساد شخصیتی، بد اندیشی، ناپاک رايی، ناسپاسی، آز، خشم، رشک، بغض و کینه، دورویی، خدعه و نیرنگ ... خود را پنهان سازند.

        این دسته حقه بازان و سفله نهاد ها با وجدان کرخ، اندیشه ی یخ زده، اخلاق نا پسندیده و سیرت بد و نا نیکو، با حضور خویش در گوشه ها و بیشه های زندگی انسانی، محیط ماحول زیست باهمی و فضای اعتماد و همکاری متقابل را میان انسان ها خدشه دار می دارند و سایه ی سرد اعمال ـ رفتار ـ کردار و گفتار آنان، راههای دوستی و همزيستی را یخبندان می کند.

ای همه سردی ! زمستان را تو آوردی

تو، یخ بستی که یخ بسته است این خورشید جان افروز !

ورنه، اینجا، نور باران است

کوره ی خورشید سوزان است

آتش زرتشت، جان ها  را نگهبان است

ای همه سردی ! زمستان را تو آوردی

     (نقل از مجله ی کاوه، شماره 112 – زمستان 1384 – آغاز 2006 م، ناشر: کانون فرهنگی کاوه، مونشن آلمان)

 

        در فصل چهاردهم (صص 325 – 382) کتاب "رها در باد" با عنوان های «آیا هرکجا آسمانش همین رنگ است»، «برگشت بی فرجام»، «به سوی پاریس»، «جیمز باند» و «برگشت»؛ رسوای نابکار و کام طلب هوس باز [ثریا بها] خواسته به کمک جمله بندی ها و از خیرات سر کاتبان کتاب، خود را هم شهید (!) و هم غازی (!) جا بزند و هم تندرست و سالم به خانه باز گردد !

         همانگونه که به تکرار گفته: «فروش و در گرو گذاشتن زن و دختر بخشی از فرهنگ پکتیا و شینوار است» (ص218، فصل نهم)، «در جنوبی و شینوار زنان و دخترانشان را می فروشند» (ص 300، فصل دوازدهم) ؛ مطالب تیتر «آیا هرکجا آسمانش همین رنگ است؟» (صص 325 – 344) نیز پس از چند سطر، با حرف های تکراری ملا انگیز: «مادر بینوایم که هژده سال (!) در پشت زندان پدرم زجر کشید ...» (326) وقت گران بهای خواننده را تلف می سازد.

          از قصه های خسته کن و سرگیچ کننده ی «درد گردن خودش« و «شکستگی پای مادرش» که عاری از ارزش و اهمیت برای دیگران است، می گذریم. ولیک باید دید که این افعی صفت [ثریا بها] چگونه با حیله و نیرنگ و کاربست ترفند ها از امتیاز ها بر خوردار شد و از تغییر شرایط و اوضاع سیاسی در کشور پس از سقوط سلطۀ  حفیظ الله امین، مستفید گردید.

          صدیق الله روهی در روند تعیین کارمندان دولت در مأموریت های خارجی، به صفت معاون در نمایندگی بانک افغانستان، در شهر هامبورگ آلمان، تقرر حاصل کرد.

         واما حکایتگر [ثریا بها ] در یک مأموریت خارجی که شوهر ان روزگارش در آن تعیین شده بود، می خواست یک «تنُگر» را نیز با خود همراه کند: «تو[صدیق الله] کاری کن که مادرم را نیز با خود ببریم تا آنجا در مفصل رانش «پروتیز» بیندازند.» ، گفت [صدیق الله]: «نخست ما می رویم و از آنجا برایشان کاری می کنیم.» (ص328)

         چون در این مأموریت فقط یک نفر بنام صدیق الله توظیف شده بود و مطابق قانون بین المللی، تنها او می توانست در رابطه به چگونگی اشغال وظیفه و آغاز به کار نمودن و دوام خدمت حرف بزند؛ بنابر آن یاوه سرایی ها و هرزه نگاری های حکایتگر فاقد هرگونه ارزش واعتبار است.

        در این درامۀ بی ماهیت، این دروغگوی بی شرم با افول در باتلاق یاوه سرایی، با سبکسری بر حیثیت و شخصیت شماری زیادی از انسان ها (مرد و زن) تعرض نموده است که نمایندگی از ضعف اخلاقی، بی ادبی و بی تربیه گی و پایین بودن سطح اخلاق و تربیه فامیلی و اجتماعی وی می نماید.

       آنچه دراین جا مهم پنداشته می شود، صحنه آرایی های مضحک و نمایش های شرم آوری می باشد که حکایتگر با ژست های زورگویانه به تمثیل گرفته است و بایست صدیق الله راهی در باره ی کلیه رویدادها (از زمان رسیدن به فرودگاه بین المللی فرانکفورت تا رفتن به شهر بن و شهر هامبورگ و حوادث بعدی) بشمول دو موضوع وارد کردن اتهام جاسوسی به وی (رفتن به پارک اشترت با پوشیدن بالاپوش سپید بارانی و کلاه شپو و گرفتن یک روزنامه در دست و نشستن روی دراز چوکی – ص 334) ،با بیان درست مسایل و نگارش حقیقت مسأله، خوانندگان عزیز را در جریان واقعیت ها قرار دهد و رفع مسئولیت بدارد.

          از گذشته ها به همگان معلوم است که نه صدیق الله و نه هم همسر دیروزی اش [ثریا بها ]، به حزب دموکراتیک خلق افغانستان تعلق خاطر داشتند؛ بلکه هردوی آنان، سال های قبل، در زمان رژیم شاهی ، از حزب اخراج ساخته شده بودند. لیکن در واقعیت امر، در موضوع تعیین شدن صدیق الله به این مأموریت خارجی، حرف امتیاز دهی و وابستگی فامیلی مطرح بود.

          آنچه در برگه های (329- 330- 339- 341) کتاب "رها در باد" تذکار رفته و به روایت آنها اگر صحبت های کارمندان نمایندگی سیاسی افغانستان در شهر بن آلمان، در نظر گرفته شود؛ نتیجه بدست می آید که بین عبدالوکیل وزیر مالیه و نجیب الله رئیس عمومی خدمات اطلاعات دولتی بر سر مسأله توظیف صدیق الله بحیث معاون بانک در شهر هامبورگ، توافق و هماهنگی صورت نگرفته بود که مشکلات بوجود آمده ی بعدی نیز از همین نقطه نشأت نموده است.

         در برگه های (327 – 332) حکایتگر با اوباش صفتی و قلدر منشی علیه محترم عنایت الله سادات و سایر کارمندان نمایندگی سیاسی افغانستان در شهر بن، همچنان بر ضد محترم عبدالهادی احمد یار آمر نمایندگی بانک افغانستان در شهر هامبورگ، حرف های نا روا و نا صواب بیان داشته و تحت همین بهانه «پرچمی» ها را با زشت ترين واژه ها دشنام و توهین نموده است. جای دارد که ایشان با نگارش واقعیت ها چهره ی این شیاد بدنام و بد کنش را به همگان، عریان تر سازند!

     صدق الله راهی بمثابه شاهد عینی، باید به مقصد آگاهی هم میهنان عزیز از اصل موضوع، حقیقت را راجع به تغییر مسیر حرکت هواپیمای شرکت آریانا، از تاشکند به دهلی، بنگارد؛ زیرا در برگه (344) سنگین ترین اتهام را علیه نجیب الله وارد نموده و از طرح ریزی و سازماندهی توطئه و موجودیت یک دسیسه، حرف زده است که ضرورت به ارائه پاسخ دارد.

 

      دلی به ظلمت شب دارم،

غمی به وسعت شهر:

در آن، هزار چراغ از هزار خانۀ دور

فروغ فسفری یادهای گمشده را

به عابران خیابان عشق می بخشند

وعابران، همه در زیر چشم پنجره ها،

به حسرت از شب تاریک خویش می گذرند ...

"نادرنادرپور"

 

 

          در زیر عنوان «بازگشت بی فرجام» (صص 344-345) در آغاز با خود صفتی های حکایتگر روبه رو هستیم که عضو علمی (!) وزارت تعلیم و تربیه مقرر شده بود و گاهی هم در ریاست تألیف و ترجمه (البته در موجودیت شخصیت سرشناس وگران ارج ميهن مان ، محترم استاد واصف باختری و استاد عالی قدر و گرامی محترم رازق رویین و شادروان عالم دانشور، که همه اعضای علمی و مسلکی ریاست تألیف و ترجمه بودند) برای تدریس سیمینارها (!) فرستاده می شد(!) به ، به !.  پس از آن نوبت موضوع های تکراری مربوط به جمهوری تاجکستان در زمان اتحاد شوروی و برخورد های لفظی با لطف الله یوف مشاور که «پیش از آمدن به کشور مان وزیر آموزش و پرورش تاجکستان بود ؛ می آيد .» (ص345)

        در همین مبحث دیده می شود که اين حکايتگر خود بين و بلند پرواز، با جا بجایی چند مضحکه ی فکاهی گونه و گنجانیدن چند افسانه ی بی ماهیت، در برگه های طومار شیطانی خود، سایه ی خویش را در زیر چتر صلاحیت و قدرت بزرگان حزبی-دولتی که با وی خویشاوندی دارند، بزرگ یافته و بدون تشویش از پیآمد های کیفری اعمال خود به زورگویی و حادثه آفرینی دست یازیده و از میخ دیگران پریده است.

        این اهریمن صفت آلوده به لوث دروغگویی و ترفند تراشی، در هر قضیه، به دنبال انسان های شریف و پاکنهاد رفته، هر کس را بر معیار شاخص و به نرخ اعمال و کردار پلید خود سنجش کرده و بر آنان تهمت بسته و افترا گفته، شرف و حیثیت انسانی را زیر پا گذاشته است:

         ـ گاهی بر رئیس پلان وزارت تعلیم و تربیه (شاید به علت هزاره بودن وی ویا هم بخاطری که به تقاضای شهوانی این دیو شهوت پرست، پاسخ رد داده باشد) اتهام های نا روا از اين دست وارد نموده : «از انسانیت چیزی نمی فهمید (!)» ( 346)؛ «نسبت نداشتن دانش و اهلیت کار پیوسته احساس حقارت می کرد(!)؛ « با تافت زدن به موهای خویش و پوشیدن کفش های پاشنه بلند ابراز شخصیت می کرد و دور و بر دختر تایپست می پلکید.» (ص 348)؛

          ـ  زمانی از« هنجار های زشت و خشونت بار» شوهر اسبق خود ، مبنی بر داشتن رابطه عشقی با یک زن تایپست بد قواره ، از زبان راننده ی وی (معاون بانک ملی- صدیق الله) (ص 346) سخن گفته است.

       خواننده ی عزیز ! مطلب زیرین را بدقت مطالعه نماید و قضاوت فرمایید !

       «روز دیگر در دفتر کارم نشسته بودم، پنج زن ناشناس برای شکایت از صدیق نزدم آمدند که انها را به نام زنان روسپی از کار برکنار کرده است. آنها با التماس از من [ ثريا بهاء] خواستند که مانع برکناری شان شوم. گفتم: با رئیس شما اکرم خلیل که انسان فرهیخته و استاد من در دانشگاه بود، گپ می زنم. شما ناراحت نباشد ....

        برای رئیس بانک زنگ زدم و جریان برکناری این زنان را پرسدم. گفت: این زنان در مورد راضیه و معاون ما گپ های بدی می زدند که به گوش صدیق رسید و به نام زنان فاسد مکتوب برکناری آنها را نوشته است ....» (صص 347 ـ 348 )

       در نخست همه می دانند که برای حل مشکل از این دست، انسان بایست به کسی مراجعه نماید و زنجیر دروازه شخصی رابکوبد که يا خودش از زمرۀ مامورين عالی رتبه محسوب شود ويا دارای روابط محکم و کانکریتی با بلند پایگان دولت ويا منابع استخباراتی (داخلی و خارجی) باشد !

      آیا کارمندان بانک ملی (پنج زن ناشناس) نمی فهمیدند که جهت دفاع قانونی از کار خویش به چه کسی شکایت کنند؟ آنان نمی دانستند که مرجع اصلی شکایت شان، در قدم اول دفتر رئیس بانک و در گام های بعدی دفتر وزیر مالیه، دفتر صدراعظم و در نهایت امر کشیدن پای غاصب به دفاتر حقوقی ـ عدلی و قضایی ، می باشد؟

         آیا رئيس بانک ملی حدود صلاحیت و قدرت اداری خود را درک نکرده بود که فقط با یک صحبت تیلفونی حاضر می شود تا راز اداره ی خود را باکسی در میان بگذارد که هیچگونه رابطه و مناسبت کاری با او ندارد؟

          خیلی ها مضحک و شرم آور است !

        هر کارمند دولت که حد اقل به مدت یک ماه مأموریت کرده باشد، به خوبی می داند که در آن زمان در یک واحد اداری متمرکز(سوای تعیینات آغاز هر سال )، تقرر به ماموريت ويا تغییر و تبدیل کردن وظیفه ی کارمندان و کارکنان اداره (از یک شعبه به شعبه دیگر و یا از یک ریاست به ریاست دیگر) از زمره ی وظایف و صلاحیت های رياست اداری از طريق مدیریت عمومی مأمورین و یا ریاست استخدام می شود و در اجرای اين کار به پیشنهاد رسمی و یا نظر شعبات وقع می گذارند.

        آنچه که این حکایتگر دروغگو، دسیسه ساز، توطئه گر، تهمت ران و ماجراجو در برگه های (347-348-349) در باره سبکدوشی زنان کارمند در بانک ملی و یا تغییر و تبدیل و یا منفکی تایپست ها در ریاست پلان وزارت تعلیم و تربیه، به هدف بدنام سازی انسان های شریف (مرد و زن) به خورد خوانندگان داده در فرجام کار، خویشتن خویش را فاتح و قهرمان ماجراها به نمایش گذاشته، هرگز با حقیقت سازگار نیست و نمی تواند باشد.

          به ادامه ی فتنه گری های زورگویانه این مفتن حرفه یی، سودابه وار (یکی از شمار زنان در داستانهای شهنامه ی فردوسی) به دنبال محترم عبدالغفور تلاطم رفته و پای ایشان را در قضایای جنایتکارانه خود کشانیده و صحنه های ساختگی خفت آور را در برگه های (349-350) سرهم بندی کرده است.

         محترم عبدالغفور تلاطم در دوران صلاحیت، قدرت و سلطه ی خونین حفیظ الله امین جلاد و شرکاء، با نگارنده ی این سطور، در زندان پلچرخی در یک بلاک زندانی بود و من با این انسان شریف و والاگهر، از همان زمان معرفت دارم.

          نخست این که محترم تلاطم، شخص آرام و مهذبی بود. دروغ و برچسپ زدن «ژیگولو» (ص 348) بر موصوف، صدق پیدا نمی کند، زیرا سر مو رفتگی داشت و آدم کم موی بود.

          دوم، این زن ولگرد - کانگستر و چاقوکش [ثریا بها] بر اساس کدام حق و قانون، با «سنگ کریستال روی میز» (ص 350) خود (اگر حقیقت داشته باشد) بر فرق تلاطم کوبیده و چرا به صدیق الله در بانک ملی، زنگ زده و گفته: «حق زورگویی منشی سازمان اولیه را کف دستش گذاشتم» ؟ (ص 351)

          وباز صدیق الله راهی، بر حسب کدام حق و قانون از بانک ملی به تعمیر وزارت تعلیم و تربیه، قدم رنجه فرموده تا عمل ننگین یک زن بدماش چاقو کش را پوش نماید؟ و چیز بدتر از آن که گفته است:«تو غرور تلاطم را شکستی، من آمدم تا پوزش را بشکنم» (ص 351)

         هرگاه آقای صدیق الله راهی با اتکا به این پشتوانه که برادر نجیب الله رئیس خدمات اطلاعالت دولتی افغانستان بود، به خود حق داده که بی موجب بر یک کارمند پایین رتبه ی دولت؛ ولیک یک انسان شریف و آموزش دیده، هجوم ببرد، این دیگر مفهوم زورگویی و پامال ساختن شخصیت و کرامت انسانی دیگران را می رساند و از نقض قانون و زیر پا گذاردن اصول و مقررات اداره ی دولتی گواهی می دهد. در غیر این صورت باید به بیان حقیقت موضوع بپردازد و واقعیت ها را برملا سازد!

 

شنیده اید که آسایش بزرگان چیست:

برای خاطر بیچاره گان نیاسودن

به کاخ دهر که آلایش است بنیادش

مقیم گشتن و دامان خود نیالودن

همی زعادت و کردار زشت کم کردن

هماره بر صفت و خوی نیک افزودن

زبهر بیهده، از راستی بری نشدن

برای خدمت تن، روح را نفرسودن

برون شدن زخرابات زندگی هشیار

زخود نرفتن و پیمانه ای نپیمودن

رهی که گمرهیش درپی است نسپردن

دری که فتنه اش اندر پس است نکشودن

«پروین اعتصامی»

 

           خواننده ی عزیز !

        به حکایت زیرین که دروغ پردازی، منفی بافی، دسیسه سازی، ساخت و بافت ها، زد و بند های پشت پرده با منابع خارجی و نشانه های از فعالیت های استخباراتی را باهم در آمیخته و آمیزش داده، توجه فرمایید !

        «در یک شام پاییزی، یاسین ایوبی برادر زن کشتمند، که هم صنف دانشگاهی ام [ثریا بها] بود، به دیدنم آمد و گفت: «تو می دانی من در همان دوران ظاهر شاه حزب را ترک کردم؛ اما پس از پیروزی کودتا کشتمند مرا مأمور عالی رتبه در وزارت خارجه مقرر کرد. باوصف آن هم می گویم، پرچمی ها مردمان بی رحم، توطئه گر و سخت نامردند.» پرسیدم:«چه شده است؟» گفت: «خبر بدی برایت دارم. دیشب خانه کریمه خواهرم بودم، کشتمند گفت: «رفیق نجیب، ثریا را در این شب و روز با شاهپور به عنوان یک شعله ای دستگیر و زندانی می کند.» چون با واصف باختری، رازق رویین و شاهپور دریک دفتر کارمی کنی، منشی سازمان اولیه برای خاد گزارش آنها راداده است.» گفتم: «ما هیچگونه فعالیت سیاسی نداریم. تنها از یک دختر یتیم و بینوای نجار دفاع کرده ام.» گفت: «می دانید که نجیب با شما دشمنی دارد. پس چرا چنین بهانه هایی را در دستش می دهید؟ من آمدم که تورا آگاه سازم که در این روزها وزارت نروی و هرچه زودتر کشور را ترک کنی.» (صص 351 ـ 352)

          دروغ های شاخدار و شعبده بازی های سیاسی را که در پاراگراف بالا جا گرفته اند با رعایت معنی و مفهوم مقوله ی فلسفی «رشد عقلانی» که هدف آن همانا آراسته بودن افراد جامعه ی انسانی به زیور «روح علمی و عادت به قضاوت صحیح و متکی به دلیل» است؛ محک می زنیم:

...
غفار عريف

تعداد مقالات در سپیده دم 157

نمایش تمام مقالات غفار عريف