نقد مارکس و انگلس بر دموکراسی پیوست به گذشته (۲)

نقد مارکس و انگلس بر دموکراسی

پیوست به گذشته (۲)

سرشتِ ماتریالیستی درک آن ‌ها از خود مختاری 

نوشته‌ی: واسیلیس گرولیوس

برگردان: دلشاد عبادی

فراتر رفتن از تفکر خرده ‌بورژوایی و دستیابی به دموکراسیِ واقعی تنها زمانی محقق خواهد شد که وسایلِ تولید، که در حال حاضر در اختیارِ سرمایه ‌داران قرار دارند، به کنترل اجتماعی درآیند. مارکس جامعه‌ی بورژوایی را دقیقاً از آن ‌رو محکوم می ‌کند که در آن «تنظیم اجتماعیِ تولید به ‌شکلی پیشینی و نه آگاهانه صورت می‌ گیرد».[37] به نظر مارکس (و آن‌ چنان که به روشنی در مانیفست بیان کرده است)، دموکراسی توصیف ‌گرِ شکلی از دولت نیست. دراین ‌جا، او دموکراسی را یک ابزار می ‌بیند، شکلی برای حفظ حکمرانی طبقاتی در مرحله‌ی مشخصی از مبارزه‌ی طبقاتی.

پیش ‌انگاره ‌های فلسفیِ دموکراسی در آثار مارکس و انگلس پس از 1848

در دهه‌ی 1850 و نیمه‌ی نخستِ دهه‌ی 1860، اصطلاح دموکراسی برای مارکس و انگلس دیگر دربردارنده‌ی معنای انقلابی‌ای که پیشتر داشت نبود. با این‌همه، این دست نتیجه ‌گیری‌ها خطاست که «بعد از 1848، این اصطلاح از اهمیت بسیار کمتری در واژگان سیاسی این دو متفکر برخوردار شد و این مفهوم از حوزه‌ی توجه نظری آن‌ ها خارج شد».[38] استدلال خواهم کرد که چنین نتیجه‌ای به هیچوجه حقیقت ندارد. واکاوی آن ‌ها بر مشارکتِ توده‌ ها در فرایند تصمیم‌ گیری متمرکز بود. این مسئله را می ‌توان در جنگ داخلی در فرانسه مشاهده کرد که بدون ‌شک تکامل ‌یافته ‌ترین متن در توضیح دموکراسی محسوب می ‌شود که مارکس در آن به بررسیِ شکل دموکراتیکِ کمون پاریس می ‌پردازد. از آن ‌جا که این متن، متنی اساسی در درک استدلالِ دموکراتیکِ مارکس و انگلس است، به بررسیِ دقیق معنای آن خواهم پرداخت.

مارکس درآغازِ بخش سوم اثر، به توضیح سرشتِ کار کردِ دولت پیش از کمون می ‌پردازد. طبق نظر او، کنترل پارلمانی مستقیماً در اختیارِ طبقات مالک قرار داشت:

دولت … نه‌ تنها به هسته‌ی اصلی معارضه بین جناح ‌های رقیبِ … طبقات حاکم … بدل شد؛ بلکه توأمان با تغییراتِ اقتصادیِ جامعه، سرشتِ سیاسی آن نیز تغییر کرد … دولت … سازمان‌دهنده‌ی بردگیِ اجتماعی … [و] استبداد طبقاتی … بود.[39]

کمون به ‌شیوه‌ای متفاوت سازماندهی شده بود. این نهاد با رأی‌ گیری عمومیْ نمایندگان حوزه‌ های مختلف را انتخاب می ‌کرد و اکثریت اعضایش را کارگرانی با درآمد پایه تشکیل داده بودند.[40] کمون تضمین ‌کننده‌ی جدایی بین دولت و کلیسا، آموزش آزاد عمومی و انتخابات مردمیِ قضات بود.[41]  اجتماعات همیارانه بر مبنای برنامه ‌ریزی‌ ای مشترکْ تولید ملی را تنظیم می ‌کردند و پایانی بودند بر آنارشیِ تولیدِ سرمایه ‌داری[42] و همچنین، تمامی کارخانه ‌ها و کارگاه‌ های تخصصی در اختیارِ انجمن‌ های کارگری قرار گرفت[43]

کمون به تولیدکنندگان خودمختاری اعطا می ‌کرد و قدرت مردمی را محور امور قرار می ‌داد[44] 

درخلال حیات کمون، جمهوری به جمهوریٔ اجتماعی بدل شد که هدفش دگرگونی اجتماعی بود [45] کمون شکلی بود که طبقه‌ی کارگر ذیل آن از قدرت سیاسی برخور دار می ‌شدند[46]  و در آن، «کارکرد های … حکومتی … نه به وسیله‌ی بدنه‌ی [حکومتی‌ای] بر فراز جامعه بلکه از سوی کار گزارانِ مسئولیت ‌پذیرِ خود جامعه به انجام می ‌رسیدند».[47]

بار دیگر شاهد آن هستیم که از چه رو «دموکراسی بورژوایی» شکلی بت ‌واره و تحریف ‌شده از مناسباتِ انسانی محسوب می ‌شود که نتیجه‌ی ناگزیرِ سلطه‌ی سرمایه بر این مناسبات است و همچنین، شکلی اجتماعی از جامعه است که در خدمت منافعِ سرمایه قرار دارد. تفکر ماتریالیستیِ دیالکتیکی به شیوه‌ای مارکسی، نیازمند آن است که محتوای اجتماعی و انسانیِ شکل ‌های اجتماعی، از جمله «دموکراسی بورژوایی»، را رمزگشایی کنیم. مادامی که ما در تکاپو برای فهم ذاتِ واقعیِ شکلِ اجتماعی باشیم، تفکر مان سویه‌ی ماتریالیستی خواهد داشت. بهترین خلاصه از روایت مارکسیِ ماتریالیسم را می ‌توان در تز هشتمِ فوئرباخ یافت: «زندگی اجتماعی یکسره و ازاساس پراتیکی است. راه‌ حلِ عقلانیِ تمامی رمز وراز هایی که نظریه را به راز باوری می‌ کشانند، در پراتیک انسانی و فهم این پراتیک نهفته است».[48]اصطلاح پراتیک انسانی در اینجا اصطلاحی مبهم و نامشخص نیست، بلکه اشاره به شکلی دارد که تولید ثروت به خود می ‌گیرد، یعنی شکلی که مناسبات بین سرمایه و کار در هر وهله‌ی تاریخی به خود می ‌گیرند. با توجه به این امر، می ‌توان گفت: «پدیده‌های اجتماعی را باید شکل ‌هایی دانست که مبارزه‌ی طبقاتی به خود گرفته است، شکل‌ هایی که تعارض اجتماعی در بطن یا در تقابل با آن ‌ها کسب کرده است».[49]

با این ‌همه، هرچند مارکس در زمینه‌ی مدیریتِ امورعامه‌ی کمون برعنصر مردمی تأکید دارد، در نامه‌ای چنین می ‌نویسد که «اکثریت کمون به‌ هیچو‌جه سوسیالیست نبودند و [ازاساس] امکان ‌پذیر هم نبود که چنین باشند».[50] اما از سوی دیگر، انگلس در مقدمه‌ای که در 1891 بر جنگ داخلی در فرانسه نوشت، اعلام می ‌کند که «کمونِ پاریس، دیکتاتوریِ پرولتاریا بود».[51]

آیا تناقضی بین این دو اظهارنظر مارکس و انگلس وجود دارد؟ منظور مارکس از اصطلاحِ «دیکتاتوری پرولتاریا» چه بود؟ طبق نظر سوما ماریک، برای پاسخ به این پرسش می ‌بایست زمینه‌ای را که نامه‌ی مذکور در آن نوشته شده است را در نظر بیاوریم. زمینه‌ی این نامه بحثی بود مربوط به برنامه‌ای برای رهبریِ آگاهانه، نه برای شکل دولت. رهبریِ کمون از سنخ رهبری بلانکیسیتی و ژاکوبنی بود، از همین ‌رو مارکس آن‌ را سوسیالیستی محسوب نمی ‌کرد[52] او قصد داشت گرایش تاریخیِ کمون را از کردار بلافصل رهبرانش جدا سازد[53] آگوست نیمتز نیز به همین سیاق معتقد است که کمون را نمی ‌توان سوسیالیستی قلمداد کرد، چراکه کمون صرفاً گام نخست از فرایندی بود که نتیجه‌اش در آینده‌ای نزدیک قابل مشاهده نبود. در نظر مارکس، پیش ‌فرضِ دیکتاتوری پرولتاریا وجودِ تعداد قابل‌ توجهی از طبقه‌ی پرولتاریاست که در فرانسه‌ی 1871 خبری از آن نبود[54]

درواقع، مارکس وانگلس با به دست ندادنِ تعریفی از «دیکتاتوری پرولتاریا»، ناخواسته به این اتهام دامن زدند که در زمینه‌ی نظرات شان درباره‌ی آینده‌ی جامعه‌ی دموکراتیک نا دقیق عمل کرده ‌اند. برای مثال انگلس در 1891، بی آنکه دقیقاً روشن سازد که منظورش چیست، شکلِ جمهوریِ دموکراتیک را با شکل «دیکتاتوری پرولتاریا» همسان می‌داند[55] منتقدانْ بی ‌درنگ بر همین مسأله می ‌تازند و چنین نتیجه می ‌گیرند که تفکر مارکس و انگلس در این زمینه مشکل ‌آفرین و ناکارآمد است.

آیا برای یک متفکر سیاسیِ مارکسی این فقدان دقت, مسئله ‌زاست؟ هال دریپر مطالعه‌ای مفصل ‌تر از «دیکتاتوری پرولتاریا» انجام داده است و معتقد است که این اصطلاح از نظر مارکس:

نه به شکل‌ های ویژه‌ی حاکمیت بلکه صرفاً به دولتِ کارگران در معنای دقیق کلمه اشاره داشت.[56]اصطلاح دیکتاتوری صرفاً توصیف ‌گر محتوای طبقاتیِ دولت است[57]

از نظر دریپر، مارکس زمانی که با بلانکیست‌ها مواجه شد، این اصطلاح را از نو صورتبندی کرد . [58]بنابراین، با توجه به این تفسیر دریپر، چندان عجیب نیست که، چنانکه ذکر شد، انگلس «دیکتاتوری پرولتاریا» را با جمهوری دموکراتیک همسان فرض می‌ کند. تفسیرهای متضاد، همچنین این امر را نادیده می ‌گیرند که دموکراسی در نظریه‌ی مارکس و انگلس یک فرآیند بود، نه یک شکل حکومت و یک مدل که در تمامی موارد [مشخص] تحقق یابد. آن دسته از کسانی که در رابطه با این عنصرِ فلسفه‌ی مارکس و انگلس دچار سؤ تفاهم ‌اند، قادر به فهم این نکته نیستند که خصلت بنیادین تفکرِ مارکسی عبارت است از پاسخ گویی مجزا به الزامات ویژه‌ی هر برهه‌ی تاریخی و هر مکان.

این امر که مارکس تلاش دارد به الزامات مشخصِ دوران خود پاسخ دهد، همچنین در توضیحاتش درباره‌ی جوامع همیارانه در نقد برنامه‌ی گوتا نیز مشهود است. او این برنامه را متهم می‌ کند که امید هایش برای سازماند‌هیِ سوسیالیستیِ کار را نه به دگرگونیِ انقلابیِ جامعه بلکه به دگرگونی جامعه به کمک دولت منوط ساخته است : [59]  «جوامع همیارانه‌ی حاضر … فقط از آن ‌رو ارزشمند قلمداد می ‌شوند که آفریده ‌های مستقلِ کارگران هستند».[60]

نکته‌ی دیگری که در نقد برنامه‌ی گوتا باید بر آن تأکید کرد، اشاره‌ی مارکس به ضرورتِ گسترشِ تنظیمِ دموکراتیکِ سپهرِ اقتصادی است[61]

از نظر مارکس، دموکراسیِ سوسیالیستیْ جدایی اقتصاد و سیاست را که وجه ممیزه‌ی شیوه‌ی تولید سرمایه ‌داری است ملغا می ‌کند.[62] در ماتریالیسم دیالکتیکی، «امر سیاسیْ مکملِ امراقتصادی است که همراه با هم، شکل‌ های متفاوتی قلمداد می‌شوند که یک ستیزه‌ی طبقاتی بنیادین واحد به خود می ‌گیرد. امر سیاسی تضمین ‌کننده‌ی قراردادی محسوب می ‌شود که معادل است با مهار کار ذیل شکل تحریف ‌شده‌ی کار مزدی، یعنی شکل کالایی‌ای که نیروی مولد انسانی از طریق آن به حیاتش ادامه می ‌دهد».[63]  بنابراین، اگر قصد تغییر امر سیاسی، یعنی شکل اجتماعیِ دموکراسی، را داریم، می ‌بایست محتوای آن، یعنی اقتصاد، را نیز تغییر دهیم که این امر به معنای ملغا کردن سرمایه‌ در مقام رابطه‌ی اجتماعیٔ است که تولید ذیل آن صورت می ‌گیرد، یعنی سرمایه‌ در مقام شکلی که شرایط کار در شیوه‌ی تولید سرمایه ‌داری به خود می ‌گیرد.

روش مارکس،[64]  یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی، مارا قادر به شناسایی این امر می ‌سازد که «نظام حاضر توأمان به تولید شرایط مادی و شکل‌ های اجتماعیِ ضروری برای بازسازیِ اقتصادیِ جامعه می ‌پردازد» [65] و همراه با این شرایط، ارزش‌ های انسانی را نیز پدید می‌ آورد، ارزش‌ هایی که مهم‌ ترین آن ‌ها عبارت است از شرافت انسانی. بنابراین، مارکس باور دارد که کارگران، «به‌ جای شعار محافظه ‌کارانه‌ی دستمزد عادلانه برای یک روز کار عادلانه! باید بر پرچم‌ های خود این شعار انقلابی را حک کنند :الغای نظام مزدی!» [66] ...

مقالات مرتبط

...

مارکسیسم مجموعه ای از «جزئیات لایتغیر» نیست، دگم نیست، علم است. با آن که یک سیستم فکری است ولی سیستم... ادامه

...

(محققان کتابخانه مارکس چگونگی اعمال نظر طبقهٔ حاکم و روش رودررویی با آن را تشریح می‌کنند.) ادامه

...

127 سال پیش در روز 14 مارس سال 1883 میلادی کارل مارکس بنیان‌گذار سوسیالیسم علمی در شهر لندن چشم از ج... ادامه

...

نگاه و تفکر انتقادی یا آنگونه که مارکس می‌ گوید، «نقد بی ‌رحمانه»ی همه چیز، از اصول بنیادین دیدگاه چ... ادامه

...

اگرچه خود مارکس به ”پایه “ و ”روبنا“ فقط در دو اثر خود اشاره کرده است (تا آنجا که من می‌دانم)، ”مسئل... ادامه

...

تبصره: { آنچه که زیر این عنوان نگاشته می شود باز نویسی از تاریخ نیست. در مجموع این نگارش آن قسمتی از... ادامه

...

برازند گی تحلیل های مارکس و دیگر مارکسیست ها درآنست که ایشان در کنار بینش خاصی که از تحلیل مازاد محو... ادامه

...

واکنون درمورد توزیع مازاد سرمایه داری:  این توزیع نشان میدهد که چطورساختارمازاد بالای بسیاری ازابعاد... ادامه

...

در سرمایه داری امروز، تولیدات موسسات کپیتا لیستی شکل کالا را دارد. کالا از تولید کننده به مصرف کننده... ادامه

...

چه انگیزه ای باعث شد که در نیمه ی قرن 19، در اروپا؛ کارل مارکس به مثابه یک جوان در حال رشد منتقدر سر... ادامه

...

با تشکر از همکارانم در انجمن دیموکراسی درعمل که در تهیه این رساله صرف مساعی و همیاری نموده اند؛ هریک... ادامه

...

 نقد شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، ایدئولوژی بورژوایی و شیوه‌های گوناگون مناسبات سلطه واستثمار درجه... ادامه