نقد مارکس و انگلس بر دموکراسی

نقد مارکس و انگلس بر دموکراسی

سرشتِ ماتریالیستی درک آن ‌ها از خود مختاری

 نوشته‌ی: واسیلیس گرولیوس

برگردان: دلشاد عبادی

توضیح»نقد»: 

 نقد شیوه‌ی تولید سرمایه ‌داری، ایدئولوژی بورژوایی و شیوه‌ های گوناگون مناسبات سلطه و استثمار در جهان امروز بی ‌گمان شالوده‌ی چشم‌ اندازی رو به ‌سوی جامعه‌ا‌ی رها از سلطه و استثمار است ودرافق  نگرشی مبارزه ‌جو و رهایی ‌بخش می ‌تواند و باید بلحاظ نظری، بدون قدرگرایی و خیالپردازی ‌های ناکجا آبادی، تصاویر و طرح ‌های دقیق ‌تری از امکانات و سازوکار چنان جامعه‌ای عرضه کند.

این وظیفه‌، به ‌ویژه در مبارزه با تلاش ‌های ایدئولوژیک و محافظه ‌کارانه‌ای که بر ناممکن‌ بودن چنین چشم ‌اندازی پافشاری دارند، اهمیت به ‌مراتب بیش ‌تری دارد. در ادامه و همراه با نوشتارهای مربوط به بازاندیشی نظریه‌ی ارزش مارکس، چشم‌انداز های اجتماعی ‌سازی و تجربه‌ های جنبش شورایی و خود گردانی کارگری در جهان، زنجیره‌ی تازه‌ای از مقالات پیرامون چشم ‌انداز جامعه‌ی آینده و دیدگاه‌ های گوناگون در این قلمرو را با کلید واژه‌ی جامعه‌ی بدیل عرضه می ‌کنیم و امیدواریم با همیاری نویسندگان و مترجمان علاقه ‌مند، آن را هرچه پربارتر سازیم... 

 بدیهی است ترجمه‌ی این آثار نشانه‌ی موافقت مترجم یا «نقد» با آرای نویسندگان آن ‌ها نیست و فقط در راستای آگاهی ‌رسانی پیرامون دیدگاه‌ ها و استدلال ‌های گوناگون و گاه متناقض است.

جامعه‌ی پژوهشی تا به امروز، واکاویی جدی از پس ‌زمینه‌ی فلسفیِ برداشت مارکس و انگلس از دموکراسی ارائه نکرده است. این مقاله به‌ جای آن ‌که فقط بر یک جنبه از درک مارکس و انگلس از دموکراسی تمرکز کند، تلاش می ‌کند تحول کلی این مفهوم را در نظریه‌ی سیاسی این دو متفکر روشن سازد. در این مقاله، با ارائه‌ی شواهدی از دل متون این دو متفکر، تلاش می ‌کنیم فهمی دقیق از معنای هنجارمند [value-laden] نهفته در پس استفاده‌ی آن‌ ها از اصطلاحِ «دموکراسی» به دست دهیم و برای نخستین ‌بار، دموکراسی را به سرشت ماتریالیستیِ فلسفه‌ی آن ‌ها پیوند زنیم. اصطلاح خود مختاری [autonomy] در تفکر مارکس و انگلس سرشتی ماتریالیستی می ‌یابد، به این معنا که در پیوندی مستحکم با شرایط  بازتولیدِ جامعه، و از این ‌رو، مسئله‌ی مالکیت قرار می ‌گیرد.

دموکراسی برای این دو، وجهی از پراتیک اجتماعی تلقی می ‌شد، شکلی اجتماعی که به سیطره‌ی مهم‌ ترین رابطه‌ی اجتماعی، یعنی سرمایه، درآمده است و از این‌رو، هم‌چون دیگر شکل ‌های اجتماعیْ شکل‌ دهنده‌ی یک فرایند است. در پایان مقاله، درک خود را از دستاورد های مارکس و انگلس برای بحثِ دموکراسی گوشزد می ‌کنم؛ درکی که متمایز است با آثار دیگر مفسرانی که یا رویکرد مارکس به دموکراسی را نفی می ‌کنند، یا هم‌ چون نِگری و به ‌رغمِ ادعای ادامه‌ دادنِ مسیر مارکس، دچار بد فهمی از سرشت ماتریالیستیِ آن هستند.

مقدمه

امروز و به ‌ویژه با توجه به پیشرفت خط ‌مشی نولیبرالی در سراسر جهان، بررسی جدیِ فهم سوسیالیستی از دموکراسی ضروری شده است. با توجه به این موضوع، فهمی، به ‌لحاظ فلسفی پیچیده، از این اصطلاح در متون کلاسیکِ سنتی سوسیالیستی، می ‌تواند عمیقاً به درگیری ما با مبارزه‌ی طبقاتی کمک کند...

اصطلاح دموکراسی در شیوه‌ی تولید سرمایه ‌داری به چه اشاره دارد؟ «دموکراسی بورژواییِ[1] » کذاییْ قراردادِ کار و وجود حقوق بشر را تداوم می ‌بخشد. بنابراین، بنا به گفته‌ی مشهور مارکس، در این قلمرو، «آزادی، برابری و مالکیت ... حکمرانی می ‌کنند [2]»بنابراین، اگر مردم سر به شورش بردارند و دولت انتخابیِ «دموکراتیک» را بر اندازند، اغلب از سوی دولتمردان و نمایندگان به زیرپا گذاشتنِ توافق دموکراتیک متهم می ‌شوند. با این ‌همه، بنا به نقد مارکسی، انقلاب مردمی از آن ‌رو موجه است که در عرصه‌ی ذات [و نه نمود]، ما با استثمار، استخراجِ کارِ نپرداخته، قطبی ‌سازی طبقاتی و از این ‌رو، بی‌ عدالتی سرو کار داریم.

بنابراین، دموکراسی در شیوه‌ی تولید سرمایه ‌داری به شکل حکمرانیِ سرمایه ‌داری بدل می ‌شود. از آن ‌جا که دولتْ محصول مناسبات اجتماعیِ سرمایه ‌داری است، نمی ‌تواند چیزی جز یکی از وجوه این پراتیک اجتماعی باشد، یعنی به کمیته‌ی اجراییِ بورژوازی بدل می ‌شود. بنابراین، ناگزیر چنین نتیجه گرفته می ‌شود که «دموکراسی بورژوایی» همان شکلی است که حکمرانیِ این کمیته‌ی اجرایی به خود می ‌گیرد. بنا به نظرگاهِ سوسیالیستی، ما باید به‌ منظور تغییر رویه‌ی مدیریت مسائل عمومی، شکلِ دولتی را ملغا سازیم که این امر، تغییر شکلِ کار و تغییری در شیوه‌ی تولید ثروت از سوی مردم را پیش ‌فرض می ‌گیرد، یعنی تغییراتی که آنان را قادر می ‌سازد به ارضای نیازهای اولیه‌ی انسانی خود بپردازند...

اما چرا نقد مارکس از دموکراسی را برای فیلسوف سیاسیِ معاصر مهم می ‌دانم؟ از این ‌رو که در مجموعه ‌آثار مارکس و انگلس، می ‌توانیم پس ‌زمینه‌ی فلسفی‌ای بیابیم که به ما می ‌فهماند پیش ‌فرضِ دموکراسی، براندازیِ نظام سرمایه ‌داری است. ماتریالیسم تاریخی و برداشت ماتریالیستی‌اش از خود مختاری، دلایل مستحکمی به دست می ‌دهد که بنا به آن می‌ توان مطالبه‌ی براندازیِ نظام سرمایه ‌داری را، مطالبه‌ای ذاتاً دموکراتیک، و گامی ضروری در جهتِ استقرار دموکراسیِ واقعی بدانیم.

برخلاف اغلب تفاسیر موجود از ماتریالیسمِ مارکس، [3]  که آن را نظریه‌ای مجزا از پراتیک اجتماعی و ارزش ‌هایی می ‌دانند که به بازتولیدِ شیوه‌ی تولید سرمایه ‌داری می ‌انجامد، به نظر من عنصرِ ماتریالیستیِ نظریه‌ی مارکس و انگلس، «مسئله‌ی پیش ‌شرط‌ های مادیِ وجود اجتماعی را به میان می ‌کشند».[4]

ثابت خواهم کرد که این مسئله به‌وضوح در درک آنان از دموکراسی مشهود است، چراکه واکاوی آن ‌ها از این مفهوم شکلی ماتریالیستی دارد، یعنی درعین توضیحِ دموکراسی، تلاش دارند که ماهیت حقیقی آن، یعنی محتوای این شکل در مناسبات اجتماعی، را شناسایی کنند. این رویکرد امکان می ‌دهد که ارزش‌ های دیگری هم‌ چون آزادی، خود مختاری و شرف انسانی، (۵) [ که حتی امروزه نیز به مناسبات اجتماعی شکل می‌ دهند و شروطِ بازتولید جامعه محسوب می ‌شوند، تحقق یابند. فهم عمیقِ برداشت این دو متفکر از مفهوم دموکراسی منوط است به مفهوم ‌پردازی آنان از سرمایه به‌ مثابه‌ی رابطه‌ای اجتماعی و پیوند دیالکتیکیِ بین شکل و ذات در فلسفه‌ی آنان.

پیش ‌انگاره‌‌ های فلسفیِ دموکراسی در آثار مارکس و انگلس پیش از 1848

به دلیل تعددِ موضوعاتی که به دموکراسی مربوط می‌ شوند و پیوندِ مستحکمِ تمامی ایده ‌های اصلی‌ِ فلسفه‌ی سیاسیِ مارکس و انگلس با دموکراسی، می ‌توان در آثار اصلی این دو متفکر مواردی را یافت که در ارتباط با پیوند بین ماتریالیسم و دموکراسی هستند. با این ‌همه، من تنها به متونی اشاره خواهم کرد که این پیوند در آن ‌ها بیش از همه مشهود است.

مارکس و انگلس در همان آثار اولیه‌ی خود (به‌ منظورِ توضیح فلسفیِ دموکراسی) تمایزی اساسی بین شکل و محتوا برقرار ساختند. انگلسِ جوان در مقاله‌ای در سال 1842 که نمودِ چشم ‌انداز ماتریالیستی ‌اش است، چنین می ‌نویسد که ما باید در پس هر اصلی (شکل)، در پی شناسایی منافع مادی‌ای (محتوا) باشیم که آن اصل در خدمتشان قرار دارد. از این چشم ‌انداز، اصل «بسیار مشهورِ» آزادی انگلیسی، اصلی است که همچون دیگر اصول، در خدمت منافع معینی قرار دارد. این آزادی و قوانینی که از آن نشئت می ‌گیرند، [از سوی انگلس] به‌ شکلی یکسره صوری تعریف می ‌شوند. «مجلس عوام مجمعی است بیگانه از مردم که افرادش به ‌مدد ارتشاء گسترده انتخاب شده ‌اند … {و} … دائماً اراده‌ی مردم را لگد مال می‌کند» .[6  به این ‌ترتیب، او به ‌شکلی بدیع تأثیر افکار عمومی بر حاکمیت را به پرسش می ‌کشد.[7]

از نظر انگلس، راه‌حل مشکلِ دموکراسی جعلی، نه انقلابی قانونی که [ایده‌ی آن] پیشاپیش «به ‌شکلی مبهم در اذهان کارگران و چارتیست ‌ها وجود دارد»، بلکه «براندازیِ رادیکالِ نجبا و اشرافیت صنعتی» است، انقلابی خشن که انقلابی اجتماعی خواهد بود، نه انقلابی سیاسی[8] انگلس در این ‌جا تأکید می ‌کند که به ‌منظور تغییر یک شکل، محتوای مطابق با آن نیز باید تغییر کند.

مارکس نخستین ‌بار این خصلت دیالکتیکیِ رابطه‌ی بین شکل و محتوا و پیوند آن با بررسیِ «دموکراسیِ بورژوایی» را در گامی در نقد فلسفه‌ی حق هگل به نمایش می ‌گذارد. هگل بنا به نظر مارکس، اراده‌ی شخص را تابع یک تمامیت یعنی دولت می‌ کند، تمامیتی که بدون در نظر گرفتنِ رویکرد اشخاص، بر آنان حکمرانی می ‌کند. مارکس در این متن، دموکراسی را رژیمی در نظر می ‌گیرد که قادر است جدایی بین دولت و جامعه‌ی مدنی را پایان بخشد. با این ‌حال، او دموکراسی را «معمای تمامی قوانین اساسی» به‌ شمار می ‌آورد، چرا که توامان هم شکل و هم محتواست و هم ‌چنین بر دوش مردمان واقعی بنا شده و هم ‌چون حاصل کارِ خود آنان استقرار یافته است .[10]  در این ‌جا، دموکراسیْ تغییری در محتوایِ مناسبات اجتماعی را پیش ‌فرض می ‌گیرد. برای آن که حاکمیتی واقعاً دموکراتیک پدید آید، هم شکل و هم محتوا باید تغییر کنند.

دومین نمونه را می ‌توان در مسئله‌ی یهود یافت که در آن، نقد مارکسی از دموکراسی مطابق با خواستِ تغییر توام شکل و محتوا ساختار یافته است. مارکس در این اثر، رویکردی نسبت به فردیت را بسط می ‌دهد که با مفهوم بورژوایی شخص، یعنی مفهومی که مشخصة آن خود مداری و فقدان همبستگی است، در تضاد است. از نظر مارکس، ما باید به بررسی رابطه‌ی بین رهایی سیاسی (شکل) و رهایی انسانی (ذات، محتوا) بپردازیم. هدف غایی مارکس، رهایی اجتماعی است، چرا که فقط از رهگذر آن است که دعاوی مسیحیت و دموکراسی امکان تحقق می ‌یابند.

علاوه‌ براین، در نظرات انگلس درباره‌ی دگرگونی‌ های اجتماعی در اروپا نیز می ‌توان شاهد این رابطه‌ی دیالکتیکی بین شکل و ذات و پیوند جدایی ‌ناپذیر بین این دو بود. او اذعان می ‌کند:

انقلاب فرانسه ظهور دموکراسی در اروپا بود. دموکراسی … به ‌صورت فی ‌نفسه یک تناقض است، یک نا حقیقت، در نهان چیزی جز ریاکاری نیست. آزادی سیاسیْ آزادی دروغین است، بدترین نوع بردگی؛ … تناقض نهفته در آن می ‌بایست عیان شود … برابری واقعی چیزی نیست جز کمونیسم[11]

انگلس همسو با مارکس، آزادی سیاسی را در تقابل [با آزادی اجتماعی] قرار می ‌دهد، آزادیی که او با دموکراسی و کمونیسم هم‌ سنگ می ‌گیرد. او تأکید می ‌کند که دموکراسی موجود در اروپای آن زمان ــ دموکراسی سیاسی و نه رهایی اجتماعی ــ تنها یک شکل بود، ظاهری که با محتوای مشخصِ مناسبات اجتماعی در آن زمان مطابقت داشت.

او در چارچوبی که به آن اشاره شد، چارتیسم را معادل با دموکراسی می ‌گیرد [12] اما دموکراسی را صرفاً مرحله‌ای انتقالی در مسیر رسیدن به رهایی واقعی انسانی می ‌پندارد.[13]  به‌ علاوه، او انقلاب اجتماعی را از انقلاب سیاسی متمایز می ‌کند و اذعان می ‌کند که انقلاب اجتماعی فرایندی است که در هفتاد یا هشتاد سال گذشته در انگلستان در جریان بوده است[14]

انگلس حکم [نهایی‌]اش را چنین بیان می ‌کند که دموکراسی به ‌تنهایی قادر به درمانِ تمامی مصیبت ‌های اجتماعی نیست، چرا که:

این مرحله نیز تنها مرحله‌ای انتقالی است، آخرین درمانی که سویه‌ای کاملاً سیاسی دارد و البته کماکان باید در جهتش تلاش کرد، درمانی که یکباره از دل آن عنصری جدید سر برمی ‌کشد، اصلی که تمامی چیز هایِ واجدِ سرشتی سیاسی را تعالی می ‌بخشد. این اصل، اصلِ سوسیالیسم است[15]

او در این مقاله، دموکراسی اجتماعی را معادلِ سوسیالیسم می ‌گیرد. از همین ‌رو، محتوا در این دموکراسی اجتماعی, محتوایی یکسره متفاوت با محتوای موجود در دموکراسی سیاسی خواهد بود که شکلی تحریف ‌شده از دموکراسی تلقی می ‌شود.

رویکرد نظریه‌ی انتقادی، که بر مبنای آن نمی ‌توان بدون تغییر توامانِ محتوا و ذات اقدام به تغییر شکل کرد، رویکردی نزدیک ‌تر به درکِ مارکس و انگلس از رابطه‌ی بین شکل و محتواست. [در نظریه‌ی انتقادی،] شکلْ الگویی تاریخی محسوب می ‌شود که محتوا در آن تحقق یافته است.[16] از آن ‌جا که مارکوزه { فیلسوف و جامعه شناس آلمانی و از اعضای اصلی مکتب فرانکفورت بود - از فرستنده} قصد دارد بر خاستگاهِ هگلیِ درک مارکس از رابطه‌ی دیالکتیکی ذات و نمود تأکید کند، از منطق هگل نقل قول می ‌آورد: «به همین سیاق، ذات نه در پس و نه بر فرازِ نمود قرار دارد؛ بلکه، وجودْ نمود است;   زیرا ذاتی است که وجود دارد» .[17]  مارکس نیز در این زمینه که ذات همواره ظاهری عیان دارد پیرو هگل بود. ذات جزیی جدا ناشدنی از واقعیت است و خارج از آن وجود ندارد.

از همین ‌روست که در دموکراسی اجتماعیْ شیوه‌ی سازگاری انسان با طبیعت و همکاری با یکدیگر به ‌منظور ارضای نیازهای اولیه، می ‌بایست یکسره دگرگون شود.

به همین دلیل است که دموکراسیِ واقعی تنها در کمونیسم تحقق ‌پذیر است. اگر قرار بود دموکراسی در سوسیالیسم نیز به شکلی بورژوایی وجود داشته باشد، لاجرم می ‌بایست آن را واجد وجودی استعلایی بدانیم که البته می ‌دانیم چنین نیست.

بنابراین، اصطلاح «دموکراسی بورژوایی» چیزی جز تناقض ‌گویی نیست که البته مارکس صرفاً برای پیشبرد استدلال آن را به کار برده است. از همین ‌رو، در این به ‌اصطلاح «شکل بورژواییِ دموکراسی … محتوا چیزی نیست جز شکل ”معیوبی“ از واقعیت؛ این امکان وجود دارد که رهایی از این شکل و تحقق آن در شکلی جدید، کماکان از رهگذرِ پراتیک اجتماعی انسان‌ ها عملی باشد».[18]

از نظر مارکس دموکراسیْ نمود محسوب می ‌شود، شکلی اجتماعی که محتوایی خاص را پیش ‌انگاشت می ‌گیرد. برای آن ‌که بتوانیم خصلت حقیقیِ شکل را (در نمونه‌ی دموکراسی) در یابیم، می ‌بایست به بررسی محتوای آن، ذات آن بپردازیم. «بنابراین، نظریه‌ی ماتریالیستی به ورای وضعیت فعلی امور و در جهت یک بالقوه‌گی متفاوت گذر می ‌کند، از نمود بی ‌واسطه آغاز می ‌کند و به ذاتی که در آن نمود ظاهر می ‌شود می ‌رسد. … نحوه‌ی وجود اصیلِ انسان‌ ها و چیز ها، در شکلی معیوب و تحریف‌ شده ظاهر می ‌شود».[19] «ذات عبارت است از تمامیتِ فرایند اجتماعی آن ‌چنان که در یک دوره‌ی تاریخی مشخص سازمان ‌دهی شده است».[20] در نظریه‌ی انتقادی، فرایند اجتماعی در شیوه‌ی تولید سرمایه ‌داری تحت سیطره‌ی سرمایه قرار دارد و خود این سرمایه، رابطه‌ای اجتماعی درک می ‌شود که مردم در جهت ارضای نیاز های اولیه‌ی خود، در چارچوب همین رابطه‌ی اجتماعیِ [تحت سیطره‌ی سرمایه] با طبیعت و یکدیگر مواجه می ‌شوند. از همین ‌رو، کارگر به ‌جای ارضای نیاز های خود، به ارضای نیاز های سرمایه، خود بازتولید گریِ ارزش و انباشت ثروت می ‌پردازد.

به همین علت است که پدیده‌ های اجتماعیْ در شکل‌ هایی واژگونه پدیدار می‌ شوند. به ‌جای آن ‌که افراد بر ثروت سلطه داشته باشند و از آن در جهت ارضای نیازهای اولیه‌ی انسانی استفاده کنند، ثروت (سرمایه) بر آن ‌ها سلطه دارد و آن ‌ها را به تشخص ‌یابیِ مقولاتِ اقتصادی بدل می ‌کند.

در دیالکتیک، محتوای یک تصور (مثل دموکراسی) ثابت نیست بلکه این محتوا حاصلِ پیشامدِ تاریخی است. بنابراین، هرچند مارکس و انگلس در نوشته ‌های ابتدایی‌ شان، به دلیل شکل بورژوایی و واژگونه‌ی دموکراسی، با اصطلاحاتی عمدتاً منفی از آن یاد می ‌کردند، از همان جوانی خود را دموکرات می ‌پنداشتند. انگلس در 1845 به وضوع به این نکته اشاره می ‌کند:

دموکراسی امروزه همان کمونیسم است … دموکراسی به اصلِ پرولتاریا بدل شده است، اصلِ توده ‌ها … تمامی دموکرات ‌های اروپا در 1846 کمابیش در باطن کمونیست‌ اند.[21]

پرولتاریای تمامی ملت ‌ها … زیر بیرقِ دموکراسیِ کمونیستی دست به دست یکدیگر داده ‌اند [22] ... امروزه دموکراسی همان کمونیسم است.[23]

از آن ‌جا که مارکس متفکری است دیالکتیکی، تلاش می ‌کند منظورش از کمونیسم را از کمونیسم [اتین] کابه*، [تئودور] دزامی** و [ویلهلم] وایتلینگ*** متمایز سازد، یعنی از آن قسم کمونیسمی که از نظر او، انتزاعی جزم ‌اندیشانه محسوب می ‌شود. در تقابل با این نوع کمونیسم، او استدلال می ‌کند که دگرگونی اجتماعی باید از شکل‌ هایی آغاز شود که پیشاپیش در واقعیت موجودند. 24

 مارکس اذعان دارد که متفکر سیاسی باید «اهمیت حقیقی نهفته در پس این نظامِ {بازنمایی ‌کننده} را بیرون بکشد». از این منظر، نقطه‌ عزیمتِ نقد فلسفی باید مشارکت بالفعل در سیاست، یعنی مبارزات واقعی، باشد. به بیان خود او:

ما از دل اصولِ جهان، اصول تازه‌ای را پرورش می ‌دهیم … اصلاحِ آگاهی تنها عبارت است از آگاه ساختنِ جهان از آگاهی‌اش، توضیح معنای کنش ‌های جهان به آن.[25]

مارکس و انگلس، چند سال بعد، با تأکید بر این نکته نوشتند که اقدامات کمونیستی، «در نتیجه‌ی توسعه‌ی صنعت، کشاورزی، تجارت و ارتباطات، در نتیجه‌ی تحولِ مبارزه‌ی طبقاتی پدید می‌آید»[26]  و کارگران «کافی است به آن ‌چه پیش چشمشان رخ می ‌دهد توجه کنند و صرفاً این وقایع را به بیان در آورند»[27]

نظریه در روش مارکسی به ‌شکلی جدایی ‌ناپذیر در پیوند با واقعیت قرار دارد … نظریه نیز به محض آن ‌که توده ‌ها را جذب کند به نیرویی مادی بدل می ‌شود. نظریه به ‌محض آن ‌که … رادیکال شود، می ‌تواند توده‌ ها را جذب خود کند. رادیکال شدن یعنی چنگ زدن به ریشه‌ی مسئله.[28]

نظریه تنها زمانی که تحققِ نیازهای مردم باشد می ‌تواند در قامت آن‌ها تحقق یابد.[29]

این جملات مارکس بهترین خلاصه از دیالکتیک او محسوب می ‌شوند. همان داده ‌های تاریخی‌ای که تحول مبارزه‌ی طبقاتی را ترسیم می ‌کنند، راهنمای مطالباتِ این مبارزات بوده‌اند. «ما قصد فلسفیدن در باب چیزهای انضمامی را نداریم؛ بلکه قصد مان فلسفیدن از دل این چیزهاست» [30] زیرا «… تمرکزِ منطق دیالکتیکی معطوف به آن چیزی است که باید به تفکر دربیاید ــ یعنی ابژه».[31] در رویکردِ دیالکتیک منفیِ [آدورنو]، ظرفیت بالقوه نه از خارجِ واقعیت اجتماعی بلکه از دل آن بر می ‌خیزد. نا حقیقی بودنِ این ‌همانیْ از آن ‌رو آشکار می‌ شود که «… مفهوم موفق نمی ‌شود چیز را به ‌تمامی پوشش دهد» .[32] همواره باقی ‌مانده‌ای [بیرون از مفهوم] باقی می ‌ماند. این همان ظرفیت بالقوه‌ای است که باید بر آن تمرکز کنیم. آن ‌چه می ‌تواند ذاتِ جامعه و ازهمین ‌رو، شکل آن را تغییر دهد، تکامل و تحمیلِ قدرتِ کماکان بسط ‌نیافته‌ی کار است. از همین‌ روست که روایت مارکسیِ دیالکتیک در برگیرنده‌ی تحول تاریخی است، به این معنا که شکل ‌های اجتماعیْ محتوای خود را از بطنِ پیشبردِ مبارزه‌ی طبقاتی کسب می ‌کنند.

بنابراین، مارکس و انگلس در دل پیامد های تاریخی زمان خود چه ظرفیت بالقوه‌ای می ‌دیدند؟

انگلس در اصول کمونیسم که متن اولیه‌ی مانیفست کمونیست بود، به واکاویِ فرآیند انقلاب می ‌پردازد و می‌ نویسد، انقلاب «قانون اساسیِ دموکراتیکی را آغاز می‌ کند و به این وسیله … آغازگرِ حکمرانی سیاسیِ پرولتاریا … مستقیماً در انگلستان … و با واسطه در فرانسه و آلمان است».[33] او هم ‌چنین تأکید می ‌کند که دموکراسی تنها زمانی ثمربخش خواهد بود که «ابزاری باشد برای پیشبردِ اقداماتی در جهت حمله‌ی مستقیم به مالکیت خصوصی و تضمین وسایل معاشِ پرولتاریا».[34] ایده‌ی محوری او از این قرار است که هروقت پرولتاریا بتواند تمامی سرمایه، صنعت و تولید را در دستانِ دولت و ملت تمرکز بخشد، مالکیت خصوصی نیز همراه با تمامی شکل‌ های کهنِ مناسبات اجتماعی از بین خواهند رفت.[35]

از نظر انگلس، دموکراسی تنها زمانی وجود دارد که اکثریتِ جمعیت یک جامعه بر تمامی ثروت تولید شده‌ی آن جامعه کنترل داشته و آن را در جهت ارضای نیاز های انسانی صرف کنند.

باید توجه داشت که در ادامه‌ی مسیر تحول فکریِ مارکس و انگلس، طرح آن‌ ها در 1848 که شرحش در مطالباتِ حزب کمونیست در آلمان [Demands of the Communist party in Germany] آمد، کماکان در امتداد خط فکری سابق قرار دارد. آنان امیدوارند که تحقق دموکراسی در سطح سیاسی، سرانجام «مسئله‌ی مالکیت» را نیز در دستور کار قرار دهد.

طبق نظر مارکس، این موضوع به مهم‌ ترین «مسئله‌ی اجتماعی» بدل شده است.[36] پیوند بین خود مختاری و ضرورت تغییر و هم ‌چنین [تغییر] در ذاتِ مناسباتِ اجتماعی، در نوشته‌ های متأخر آن‌ ها مانند مانیفست کمونیست نیز آشکار است. در پایان آن متن، هم ‌چنین تأکید شده که نقش کمونیست‌ ها قرار دادنِ مسئله‌ی مالکیت خصوصی در دستور کار [سیاست ‌ورزی] است.[37]

تمرکز بر«مسئله‌ی مالکیت» درمفهوم ‌پردازیِ فلسفی از دموکراسی از اهمیت فراوانی برخوردار است.

مارکس و انگلس معتقد بودند که اقتصاد در سوسیالیسم به ‌شکلی دموکراتیک از سوی خودِ کارگران سازما‌ندهی خواهد شد و قدرتِ سرمایه ‌داران یکسره از بین خواهد رفت. برای آن‌ که ثروت به ‌شکلی عادلانه توزیع شود، وسایل تولید آن باید دموکراتیزه شوند. هدف کارگران نباید صرفاً به دست گرفتن قدرت باشد، بلکه باید اقتصاد را بر مبنایی جدید و در انطباق با منطق تازه‌ی دموکراسی سامان بخشند، منطقی که در بستر آن، خود مختاری فردی از ارضای نیازهای انسانی جدایی ‌ناپذیر باشد.

فراتر رفتن از تفکر خرده ‌بورژوایی و دستیابی به دموکراسیِ واقعی تنها زمانی محقق خواهد شد که وسایلِ تولید، که در حال حاضر در اختیارِ سرمایه ‌داران قرار دارند، به کنترل اجتماعی درآیند.

مارکس جامعه‌ی بورژوایی را دقیقاً از آن ‌رو محکوم می‌ کند که در آن «تنظیم اجتماعیِ تولید به ‌شکلی پیشینی و نه آگاهانه صورت می ‌گیرد».[37]

به نظر مارکس (و آن‌ چنان که به روشنی در مانیفست بیان کرده است)، دموکراسی توصیف ‌گرِ شکلی از دولت نیست. دراین‌ جا، او دموکراسی را یک ابزار می ‌بیند، شکلی برای حفظ حکمرانی طبقاتی در مرحله‌ی مشخصی از مبارزه‌ی طبقاتی...

زیر نویس:

* اتین کابه ( دیژون، ۱۷۸۸ – سنت لویس ۱۸۵۶)، اصلاح طلب سوسیالیست فرانسوی. مارکس او را پایه گذار « کمونیسم تخیلی» می داند.

** تئودور دزامی1818 ـ 1850. تئوریسن سوسیالیسم که اهل فرانسه بود. 

*** ویلهلم کریستین وایتلینگ ( ( 1808-1871خیاط ، مخترع و فعال سیاسی رادیکال متولد آلمان بود. وایتلینگ قبل از مهاجرت به ایالات متحده به عنوان یک نظریه پرداز اجتماعی در اروپا شهرت پیدا کرد.)

گزینش و تخلیص, ویرایش و پاورقی از:

ح. تلاش

مقالات مرتبط

...

پیشرفت‌های بزرگ تکنولوژیکی و علمی در دست سرمایه‌داران به ابزارهایی برای تشدید ناامنی شغلی، کنترل نیر... ادامه

...

مارکسیسم مجموعه ای از «جزئیات لایتغیر» نیست، دگم نیست، علم است. با آن که یک سیستم فکری است ولی سیستم... ادامه

...

(محققان کتابخانه مارکس چگونگی اعمال نظر طبقهٔ حاکم و روش رودررویی با آن را تشریح می‌کنند.) ادامه

...

127 سال پیش در روز 14 مارس سال 1883 میلادی کارل مارکس بنیان‌گذار سوسیالیسم علمی در شهر لندن چشم از ج... ادامه

...

نگاه و تفکر انتقادی یا آنگونه که مارکس می‌ گوید، «نقد بی ‌رحمانه»ی همه چیز، از اصول بنیادین دیدگاه چ... ادامه

...

اگرچه خود مارکس به ”پایه “ و ”روبنا“ فقط در دو اثر خود اشاره کرده است (تا آنجا که من می‌دانم)، ”مسئل... ادامه

...

تبصره: { آنچه که زیر این عنوان نگاشته می شود باز نویسی از تاریخ نیست. در مجموع این نگارش آن قسمتی از... ادامه

...

برازند گی تحلیل های مارکس و دیگر مارکسیست ها درآنست که ایشان در کنار بینش خاصی که از تحلیل مازاد محو... ادامه

...

واکنون درمورد توزیع مازاد سرمایه داری:  این توزیع نشان میدهد که چطورساختارمازاد بالای بسیاری ازابعاد... ادامه

...

در سرمایه داری امروز، تولیدات موسسات کپیتا لیستی شکل کالا را دارد. کالا از تولید کننده به مصرف کننده... ادامه

...

چه انگیزه ای باعث شد که در نیمه ی قرن 19، در اروپا؛ کارل مارکس به مثابه یک جوان در حال رشد منتقدر سر... ادامه

...

با تشکر از همکارانم در انجمن دیموکراسی درعمل که در تهیه این رساله صرف مساعی و همیاری نموده اند؛ هریک... ادامه