در بازار سوداگری حرفهای فرسوده و سترون ( بخش ششم )

 


غفار عريف


 

در بازار سوداگری حرفهای فرسوده و سترون

( بخش ششم )

           تکرار نويسی و عقب گردشی نويسنده ی مقال " زمين سنتگرای ذهن ما و مارکسباوری روسی " را در درنگ کردن بر وقايع و حوادث تاريخی و در ذکر مطالبی پر از دروغ و ريا و عوام فريبی سلسله اعمال و کردار افرادی که در جا افتادن رويدادهای تاريخی نقش داشتند، پايانی نيست که نيست و سير قهقرايی را می پيمايد ! اين طرز روش بنياد گذار(!) " کانون روشنگران افغانستان (!) " از يک طرف با اصل های روشن بينی ، روشندلی و روشنفکری، فرسخ ها فاصله دارد و از سوی ديگر به امانت داری در حرفه ی تاريخ نويسی و واقعه نگاری و اصول و روشهای پسنديده ی نويسندگی ضربه شديدی وارد می آورد.

ما نه زان محتشمانيم که ساغر گيرند

و نه زان مفلسکان که بز لاغر گيرند

ما از آن سوختگانيم که از لذت سوز

آب حيوان بهلند و پي آذر گيرند

چو مه از روزن هر خانه که اندرتابيم

از ضيا شب صفتان جمله ره در گيرند

نااميدان که فلک ساغر ايشان بشکست

چو ببينند رخ ما طرب از سر گيرند

آنک زين جرعه کشد جمله جهانش نکشد

مگر او را به گليم از بر ما برگيرند

هرکه او گرم شد اين جا نشود غرۀ کس

اگرش سردمزاجان همه در زر گيرند

در فروبند و بده باده که آن وقت رسيد

زرد رويان تو را که مي احمر گيرند

به يکي دست مي خالص ايمان نوشند

به يکي دست دگر پرچم کافر گيرند

آب ماييم به هر جا که بگردد چرخي

عود ماييم به هر سور که مجمر گيرند

تو دوراي و دودلي و دل صاف آنها راست

که دل خود بهلند و دل دلبر گيرند

خمش اي عقل عطارد که دراين مجلس عشق

حلقۀ زهره بيانت همه تسخر گيرند

( مولوی )

               در مقال " زمين سنتگرای ذهن ما..." از صفحه ی (19) به بعد ، زير تيتر " حزب و دهه مردمسالاری (!) " به ادامه ی ياوه سرايی ها و لجن پراگنی های گذشته ، مطالبی گنجانيده شده که از ريشه با حقايق تاريخی در تضاد است و از بابت دروغ بافی ها و هذيان گويی های نويسنده ی آن ، حتا قلم بی زبان خجالت می کشد:

               « در کشورما، با باز شدن اولين درب مکتب به نام حبيبيه ، که تفاوت ژرفی با مدرسه داشت و به اراده امير حبيب الله ، امير نوجو(!) صورت گرفته بود، دروازه دنيای نو نيز باز گرديد. (1903) در جريان نزديک به يک دهه حضور اين فضای باز، اولين تخم نگرش نقد گونه به ساختار سياسی که پيش از آن مهر تقديس الهی برآن زده شده بود و شاه ، سايه خدا پنداشته می شد ، برزمين انديشه همين مکتب رفتگان آن زمان ، کشت گرديد.» (ص19)

               در نخست بايد گفت که اولين مکتب در افغانستان ، مکتب " حبيبيه " نبود که درب آن " به اراده امير حبيب الله ، امير نوجو(!) " بر رخ فرزندان ميهن ، باز شده بود؛ بلکه نخستين بار در افغانستان از پيامد حرکت فکری جديد روشنفکران کشور، دو مکتب به سبک جديد در سال( 1872م ) در زمان امير شير علی خان ، تأسيس گرديد:

               « درزمينه فرهنگ امير شيرعلی خان دو مکتب بطرز جديد يکی ملکی و ديگر نظامی تاسيس کرده و مطبعۀ ليتوگرافی به اهتمام ميرزا عبدالعلی خان در بالا حصار کابل داير نمود. درهمين مطبعه بود که از سال 1875 جريده مشهور و نخستين افغانستان بنام " شمس النهار " در 16 صفحه ماه دوبار يا سه بار منتشر گرديد.»

                (افغانستان در مسير تاريخ، تأليف ميرغلام محمد غبار، جلد اول ص 595)

               خدايا ! اين واژه ی " نوجو " را چه کسی بعنوان تخلص جديد(!) دروصف يک امير زنباره ويا به قول شادروان عبدالحی حبيبی " امير عياش و مستبد " حاتم بخشی (!) کرده که باالهام گرفتن از آن، نقاد ژرف نگر(!) نيز با سخاوتمندی، آن را درحق يک اميرغضبناک به کار برده است؟

 



 

               جارج آرنی انگليسی در کتاب " افغانستان: گذرگاه کشور گشايان " نگاشته است:

               « حبيب الله از سال 1901 تا سال 1919 در افغانستان حکمروايی کرد، فکر تجدد (!) داشت. " ( ص 13)

               ولی برخلاف اين برچسب زدن " فکر تجدد " ، زنده ياد عبد الحی حبيبی مورخ شهير سرزمين ما چنين نگاشته است:

               « امير عبدالرحمن خان در سنه 1901 در قصر باغ بالا جان داد و مملکت را به دو پسر جوان سردار حبيب الله و سردار نصر الله گذاشت، که نخستين بحيث پادشاه و دومين به لقب نايب السلطنه زمام اختيار را با استبداد و خود سری کامل بکف گرفتند و اين مملکت را ملکيت شخصی خدا داد پنداشتند .... (ص 5) ؛

               با چنين سياست کجدار و مريز، امير عبدالرحمن خان توانست ، موقعيت خود را با امارت افغانستان استوار دارد ولی بعد از درگذشت او، فرزندش حبيب الله نتوانست به تنهايی چنين وضعی را دوام دهد. بنابرين برادرش سردار نصر الله را که مرد دستار پوش اخوند مشربی بود به پيشبرد يک پهلوی اين سياست گماشت. خودش با وايسرای [ هند] کنار آمد و فرزند کلانش سردار عنايت الله را مجاملتاً بحضور لارد کرزن وايسرای هند فرستاد ( 12 دسامبر 1904 م ) و يک سال بعد (1905) لويس دليم دين سکرتر خارجه هند را با خوشرويی و مدارا در کابل استقبال نمود و در يک معاهدۀ چند سطری آنچه امير عبدالرحمن در سفر راولپندی (1884م ) با لارد دفن قبولدار شده بود ، عيناً پذيرفت و بدين صورت افغانستان باز تحت نفوذ مستقيم وايسرای هند باقی ماند. اين پهلوی موافقت برای جلب اعتماد سياسی وايسرای بود، که همواره خود امير متعهد آن بود و سر مويی از آن انحراف نکردی و اعتماد دولت بريتانيا را از دست ندادی....

               اين سياستی بود که امير و برادرش آموخته بود [ بودند] ، که با نرمش و سازش، سلاح خشم و پرخاش را هم در دست داشته باشند و بنابرين مقر سردار نصرالله ( به سمت غربی خارج از ارگ در قصر زين العماره ) همواره مرجع سرداران قبايل و روحانيون و آخوندهای جهاد باز مرکز و اطراف مملکت بود و بدين ترتيب حکمرانی مطلق، خود را بر مردم افغانستان ادامه می دادند و سراج الملته والدين (؟) ذات خود را منبع روشنی های دينی و دنيوی قرارداده بود . درحالی که اکثر اوقات گرانبهايش به تزيين دربار و آرايش و پيرايش خواتين زيبا روی حرم می گذشت و اگر از آنجا بيرون می آمد، بشکار و ديگچه پزانی و ترتيب فرش و ظرف و اسباب تعيش می پرداخت و سراج الاخبار دربارۀ شکارش بر سبيل طنز و سخريه می نوشت:

               همه آهوان صحرا ، سر خود نهاده بر کف

               باميد آنکه روزی بشکار خواهی آمد !

     (جنبش مشروطيت در افغانستان، سال طبع: 1377خ / 1999م ، صص 5، 80 و 81)

               واما بر خلاف اين ادعای نادرست حقوق دان ژرف نگر(!) مان ، که « اولين تخم نگرش نقد گونه به ساختار سياسی... برزمين انديشه همين مکتب رفتگان [شاگردان مکتب حبيبيه ] آن زمان کشت گرديد » ؛ به روايت تاريخ، تخم نخستين جنبش فکری بيداری دهنده را بخاطر آشنا ساختن مردم ، ( بويژه روشنفکران تجدد خواه ) به مدنيت عصر و تغيير ساختار سياسی، اعضای پيشتاز و سرشناس " انجمن سراج الاخبار " ، در پايتخت کشور استبداد زده ی زير سلطه ی حکومت مستبد ، معامله گر و ابسته به انگليس ؛  بذر نمودند و هم در دفاع از آن قربان شدند.

               بلی ، اعضای " انجمن سراج الاخبار " که شماری از آنان در مکتب حبيبيه ، به صفت آموزگار مصروف خدمت به ميهن و مردم بودند، در واکنش به استبداد استخوان سوز دولت جبار و به مقصد بسيج روشنفکران ، در يک حرکت فکری ترقی خواهی ، هسته ی نهضت مشروطيت اول را بنا نهادند و در رأس آن مولوی محمد سرورخان واصف ، سابق دبير "انجمن سراج الاخبار " ، قرار گرفت.

              

               عشق از فرياد ما، هنگامه ها تعمير کرد

               ورنه اين بزم خموشان ، هيچ غوغايی نداشت

                             ( نقل از کتاب : جنبش مشروطيت در افغانستان )

               نويسنده ی مقال " زمين سنتگرای ذهن ما..." به شيوه ی خوشايند گويان سوداگر، با همه بدنامی های اداره سلطنتی امير حبيب الله خان، شيفته ی خط و خال امير و شکوه و جلال(!) دستگاه جبروتی سلطنت شده ، در نکوهش مبارزان راه مشروطيت اول ؛ و در عين حال در دفاع از نظام سلطنت مطلقه ی استبدادی و بدکاری های يک آدم زنباره ، چنين مديحه سرايی نموده است:

               « اما با اندوه که مدت کوتاهی نگذشته بود که از همين مکتب که اداره اش به دست استادان فارغ شده از مدرسه عليگر بود ، و در سرهوای تسلط احيای انديشه های دين اسلام را داشتند، نزديک ترين راه رسيدن به هدف را کنش های هرج و مرج طلبانه (!) ـ مُد آن زمان برای آوردن دگرگونی می دانستند. اين حرکت ماجراجويانه (!) و انارشيستی(!) به قصد به گلوله بستن امير صورت گرفت . (1909). اما ، اين جريان ماجراجويانه (!) به زودی افشا گرديد. جای شگفتی است که برخی نويسندگان ما آن را جنبش مشروطه يا درسترش [درست ترش] قانون خواهی و آن هم اول خواندند. با اين حرکت ، امير اصلاح خواه (!) به شدت دل زده شد و برنامه اصلاح ها با کندی روبه رو شد. دراين زمان نسيم جنبش قانون خواهی از ترکيه ، ايران، هند و آسيای مرکزی، همراه با نشريه هايی که درآن جاها به دست نشر سپرده می شدند و وارد دربار و کشور می شدند، ذهن ها را روشن می ساختند. درهمين خط دگرگونی بود که امير حبيب الله ، با آن که از حرکت ماجرا جويانه دلزده شده بود، اجازه نشر سراج الاخبار را داد....

               ... در خط ديد همين گروه بود که در آخر کار، امير را به گلوله بستند و سير آرام (!) دگرگونی ها توقف نمود. » ( ص 19 )

               ببينيد خواننده ی عزيز !

               دراين جا ، در بيان بالا ، نظريه پرداز نوپرور(!) ما با انجام دادن يک حمله ی انتحاری به جان تاريخ ، پيکر خرد و انديشه ی وطن دوستی و ترقی پسندی را پاره پاره کرده و خون جهانبينی جد وجهد  در راه تحول و بالندگی فکری ، آزادی و کسب استقلال سياسی و رسيدن به رشد و ترقی اجتماعی و فرهنگی را که خواستهای مبرم و اساسی جنبش مشروطيت اول بود، همه را بر زمين ريخته است.

               زهی خوش خدمتی به ستم پروران !

               زهی خوش خرامی به آستان ستم انديشان!

               درآموزه های سياسی، واژه های" اصلاح خواه " و" نوجو" درمورد خصوصيت و روش دولتمداری آن دسته از زمامداران سياسی ، کاربرد دارد ، که سنت شکن باشند؛ در راه بهبود شرايط زندگی توده های مردم و ارتقای سطح رفاه اجتماعی آنان ، گام بردارند؛ پايه های رشد سياسی ـ اقتصادی ـ اجتماعی را در جامعه تحکيم بخشند؛ استقلال طلبی و آزاد منشی را فدای خود خواهی ها و خود پرستی ها نسازند؛ از دستاورد های علم و تخنيک و پيشرفتهای علمی ـ فنی به نفع شگوفايی  اقتصاد و فرهنگ و زندگی بهتر، استفاده شايان نمايند؛ با هرنوع تبعيض، ستم، استثمار، زورگويی، بی عدالتی، قانون شکنی... از خود سر ناسازگاری نشان دهند؛ در پی نهادينه ساختن عدالت، آزادی، دموکراسی، صلح، ترقی، همزيستی مسالمت آميز، برابری و برادری ، دوستی ، صداقت... از هيچ گونه سعی و تلاش انسانی و بشرخواهانه دريغ نورزند....

                 وليک امير " اصلاح خواه (!) " و " نوجو(!) " که جناب ژرف نگر (!) ما بدون احساس مسؤوليت در برابر تاريخ ، در باره کارنامه های وی که بجز شرمساری سرنهادنش به دربار انگليس و زنبارگی ( با صد زن مهرو درحرم سرای)، کار و پيشه ی ديگری نداشت ؛ پس از گذشت فراز و فرودها، به قضاوت نشسته و در ازای محکوم ساختن هدف مبارزان جنبش مشروطيت اول، قلم را در ستايش از دشمن ترقی خواهان به کار گرفته؛  در حالی که وی هرگز با مردم ، يعنی با تهی دستان و ستمديدگان جامعه پيوندی نداشت. در زير سلطه ی امير " اصلاح خواه(!) "، توده های مليونی مردم بار سنگين ماليات کمرشکن، استبداد و ستم اربابان خود کامه و بيدادگری و چور و چپاول خود خواهان وابسته به دربار را بر دوش می کشيدند؛ زجر و درد تمام دشواری های سياسی ـ اقتصادی ـ اجتماعی موجود در جامعه را درتار و پود وجود خود احساس می نمودند و در محروميت حيات به سر می بردند؛ شلاق مفتخواران خوشگذران دربار را تحمل می کردند و در فضای يک اداره ی دولتی فاسد و ستمگر، متعصب و وابسته به استعمار ، هرچه بيشتر کوفته می شدند ؛ ولی استواری و مقاومت و پايداری را از دست نمی دادند.

               خواننده ی عزيز !

               شما چه فکر می کنيد : آيا حرکت مبارزان مشروطيت اول " ماجراجويانه (!) و  انارشيستی (!) به قصد به گلوله بستن امير " بود؟

               آيا هدف آن دلير مردان " کنشهای هرج و مرج طلبانه (!) مُد آن زمان برای آوردن دگرگونی " بود؟

               بدون شک پاسخ همه فرهنگيان و آگاهان سياسی روشن ضمير و رسالتمند به اين پندار های واهی آقای رهپو و پرسشهای ذکر شده ، منفی خواهد بود؛ زيرا تاريخ درباره ی راه و روش و هدف های آن رهروان نخستين جنبش استقلال طلبی و مشروطه خواهی افغانستان ، از مدت ها قبل قضاوت سالم و عادلانه نموده است!

               توجه کنيد به شهامت و پايداری دوتن از اين مشروطه خواهان ، که آقای رهپو آنان را ماجرا جو و انار شيست قلمداد کرده است:

1 ـ « محمد سرور خان واصف معلم مدرسه حبيبيه پسر مولوی احمد جان خان الکوزايی در نزديک توپ قلم خواست و وصيت نامه يی درنهايت آرامی و خوشخطی بنوشت که در عنوان آن اين بيت مرقوم بود:

ترک مال و ترک جان و ترک سر

در رۀ مشروطه اول منزل است »

               2 ـ محمد عثمان خان پروانی قبل از اعدام دربرابر امير غضبناک گفت :

 « زحمت مرگ ما چند دقيقه يی بيشتر نيست؛ ولی زحمت محاسبه با شما ابدی است. ما نمی خواستيم شما را بکشيم ؛ ولی می خواستيم افغانستان را اصلاح نماييم .»

( افغانستان درمسير تاريخ مولف زنده ياد غبار ج اول ص 718)

               همراه با محمد سرور خان واصف رهبر جنبش مشروطيت اول ، شش تن همرزم پاکباز ديگرش ( لعل محمد خان کابلی ، محمد عثمان خان پروانی، جوهرشاه خان غوربندی ، محمد ايوب خان پوپلزايی، سعد الله خان الکوزايی، عبدالقيوم خان الکوزايی ) به توپ بسته شدند و مردانه وار جام شهادت نوشيدند.

               درمورد مقاومت ، استواری و پايمردی آن عده از اعضای دربند کشيده شده ی جنبش مشروطيت اول که سال های زيادی را در سلول های نمناک زندان سپری کردند، روان شاد مير غلام محمد غبار، چنين نگشته است:

               « در طی همين حادثه مشروطه خواهان محبوس با مقاومت مردانه ثابت کردند که پيروان نخستين يک ايديالوجی [ ايده ئولوژی] جديد و صميمی ترين انسانهايی هستند که برپايه عقيده و ايمان تکيه داشتند و از حرص و ترس و ريا مبرا هستند .»

 ( افغانستان درمسير تاريخ ، ج  اول ، ص 720 )

               از آنچه که تا کنون گفته آمد، التماس و تقاضای انسانی و عادلانه ی ما اين است، تا خوانندگان عزيز، در رابطه به مطلب زيرين ، بدون جانبداری از اين وآن ، داوری فرمايند:

               آيا تاريخ نگاران شهير افغانستان ( روان شاد مير غلام محمد غبار و روان شاد عبدالحی حبيبی ) که حوادث آن برهه ی زمانی را بسيار دقيق و به روايت اسناد تاريخی به رشته ی تحرير درآورده اند، در ديدگاهها و ارزيابی های خويش راجع به جنبش مشروطيت اول و رهبران آن به خطا رفته ، مردم افغانستان، بويژه روشنفکران مترقی را گول زده اند؟

 

مقالات مرتبط

...

در آیین اخلاق ( فردی و اجتماعی ) و درنگره های سیاسی انسان دوستانه با درون مایه ی علمی و اجتماعی و دا... ادامه

...

   تکرار نويسی و عقب گردشی نويسنده ی مقال " زمين سنتگرای ذهن ما و مارکسباوری روسی " را در درنگ کردن... ادامه

...

نويسنده ی مقال " زمين سنتگرای ذهن ما و مارکس باوری روسی "، از صفحه (13) به بعد ، با راندن چرخ تاريخ... ادامه

...

   در تارنمای " نی " نبشته ی " زمين سنتگرای ذهن ما و مارکس باوری روسی" را که از رشحه ی قلم آقای صديق... ادامه

...

بااحترام به عقاید همه هموطنان گرامی که عقاید واندیشه خویش درجهت اهداف انسانی وخدمت هموطنان عزیز خویش ادامه

...

از مدت چند هفته بدين طرف، در شبکه ی جهانی انترنت ، در سايت  " آريايی " و تارنماهای ديگر ، نبشته ی دن... ادامه

...

طوريکه همه بينندگان وشنوندگان رسانه های اطلاعات جمعی اطلاع دارند، تبليغات گستردۀ شبکۀ جهانی تلويزيون... ادامه